loading...
کتابخانه موبایل یاس
آخرین ارسال های انجمن
یاس بازدید : 424 دوشنبه 18 مهر 1390 نظرات (0)
مجله- مجله نیازمندی ها نسخه 2



حجم کتاب: 1 MB

مجله جامع نیازمندی ها نسخه 2 با فرمت جاوا ، این نسخه از مجله نیازمندیها نسخه متفاوتی است چراکه بخش های تازه ای به کتاب افزوده شده است .
این نسخه شامل :
آرشیو اس ام اس (اس ام اس های جدید )
دوبیتی های عاشقانه به صورت فارسی و ترکی
داستانهای کوتاه آموزنده
دانستنی های پزشکی
دانستنی های جالب از سراسر دنیا
مطالب طنز و خنده دار
دستورهای آشپزی جدید
روانشناسی
ترفندهای جالب
آموزش کمک های اولیه
خواندنی های ورزشی
اطلاعات دارویی (معرفی داروها)
بیش از 56 مقاله در زمینه پزشکی ، پوست ، مو و زیبایی ، ورزش ، تحرک و تغذیه ، مد و مسائل زندگی
و بخش ویژه به نام گالری تصاویر که شامل تصاویر خنده دار ، عجایب خلقت و صحنه های جالب ورزشی است  می باشد !

یاس بازدید : 786 دوشنبه 18 مهر 1390 نظرات (0)
رمان- بازی سرنوشت

نویسنده: باربارا کارتلند

حجم کتاب: 648 KB

دلیسا دختر جوانی است که با پدرش در مزرعه زندگی می کند. مادرش را از دست داده و یگانه خواهرش به لندن مهاجرت کرده است. پدر خانواده به علت افتادن از اسب مجروح شده و حالا وظیفه نگهداری از او به عهده دلیسا است. او پس از مدتی برای استراحت به لندن نزد خواهرش فلور می رود، اما در آنجا وضع طبق دلخواه او نیست. متوجه می شود خواهرش عاشق مردی شده که نامزد دارد و امکان ازدواج ندارند. و حالا دلیسا درصدد است که خواهرش را از این ازدواج منع کند. اما صبح همان روز که این تصمیم را می گیرد دزدیده می شود و ……

یاس بازدید : 807 دوشنبه 18 مهر 1390 نظرات (0)
رمان- استاد بازی

نویسنده: سیدنی شلدون

حجم کتاب: 1 MB

یه پسر آمریکایی برای پیدا کردن الماس به آفریقا میره و بعد از کلی مشکلات الماس های بزرگ و زیادی پیدا میکنه و یه شرکت تاسیس میکنه در این بین از مردی که میخواست اونو بکشه انتقام میگیره و زنش که دختر اون بوده رو اوایل از خودش میرونه اما کم کم به خاطر بچه اش اون رو هم می پذیره بعد از مرگ مرد اداره ی تمام اموال که از الماس ها حاصل شده بود به دخترش سپرده میشه ، دختره هم روز به روز به اموال اضافه میکنه و اتفاقاتی در این بین رخ میده ….…

یاس بازدید : 661 سه شنبه 12 مهر 1390 نظرات (0)
رمان - با بهار

نویسنده: سيمين جلالي

حجم کتاب: 542 KB

مشخصات كتاب : 31 فصل - انتشارات نسل نو انديش - 682 صفحه كتاب چاپي و 3146 صفحه كتاب موبايل تهيه شده با پرنيان ... .

یاس بازدید : 1099 سه شنبه 12 مهر 1390 نظرات (0)
رمان - كلبه هاي غم

نویسنده: ركسانا حسيني

حجم کتاب: 299 KB

مشخصات كتاب : نشر شقايق - چاپ سال 1379 - تعداد صفحات كتاب چاپي 375 و كتاب موبايل تهيه شده با پرنيان 1583 صفحه مي باشند .


  • یاس بازدید : 1369 سه شنبه 12 مهر 1390 نظرات (0)

    رمان- عشق پنهان

    نویسنده: مژگان فرزام

    حجم کتاب: 235 KB

    امید و سارا که دختر عمو و پسر عمو هستند امید به سارا علاقه دارد ولی قلبش رو باید عمل کنند و اون چون فکر می کند ممکن است زیر عمل بمیرد نمی خواهد عمل کند. سارا برای تابستان به خانه آنها در شمال ميرود و درآنجا سارا می فهمد که به امید علاقه زیادی دارد ولی امید از دوستش می خواهد که با سارا ازدواج کند تا سارا خوشبخت شود و قبل از مردن امید .....(پرنيان. 684 صفحه).

    یاس بازدید : 313 دوشنبه 11 مهر 1390 نظرات (0)
    رمان - يك روز از زندگي
    ارسال کننده: زهرا  |  تاریخ ارسال: 1390 / 07 / 11
    نویسنده: زهرا عليزاده

    حجم کتاب: 124 KB

    فقط يك روز از زندگي اين داستان رو ساخت. كمتر از 24 ساعت يك زندگي دوباره شكل گرفت! اينطور شروع ميشود:

    گاهي فراموش مي كنيم كه خدايي هست، حواسش به ماها آدماي روي زمينه و تنهامون نميزاره!
    گاهي يادمون ميره كه اومديم تا زندگي كنيم. زندگي براي خودمون يا ديگران...

    یاس بازدید : 3599 شنبه 09 مهر 1390 نظرات (0)
    نویسنده: مریم صمدی

    حجم کتاب: 664 KB

    - اون مریضه
    - متاسفم عزیزم اما واقعا امید زیادی بهش نیست

    - سکته شدیدی کرده, حتی اگر از بستر هم بلند 

    دانلود

    یاس بازدید : 316 جمعه 08 مهر 1390 نظرات (0)

    حجم کتاب: 813 KB

    کتاب شگفت انگیز EBooKMagic نسخه مهر ماه 90 - جاوا
     
     
    قبل از اینکه فکرت کار دستت بده ، تو یه کاری دستش بده !
     
    موضوعات کتاب شگفت انگیز:
    رویدادهای این ماه :
    -         شهادت امام جعفر صادق (ع)
    -         ولادت حضرت فاطمه معصومه (س) و روز دختر
    -         روز جهاني سالمندان
    -         روز جهاني كودك
    -         ولادت امام رضا (ع)
    -         روز بزرگداشت حافظ
    -         روز جهاني استاندارد
    شما بنويسيد!
    (دريا و صاحب پمپ بنزين يا گدا! و ...)
    اشعار:
    (20 شعر فوق العاده  برای این ماه)
    پيشواز:
    (بخش جديد مربوط به كدهاي پيشواز همراه اول و ايرانسل)
    بخش جالبه اگه بخونید!
    (آیت الكرسی و پــــ نــــ پـــــ (طنز) و كاريكلماتور و مادر و 10 نابغه برتر دنيا و...)
    پیامک ها:
    -         پیامک های ارسالی شما
    -         عاشقانه
    -         فلسفی و عرفانی
    -         طنز و سرکاری
    -         انگلیسی همراه با ترجمه(ارزش)
    -         متفرقه
    دانستنی ها:
    اين ماه به صورت سوال و جواب مي باشد (بسيار جالب)
    بخش جالب به سوی شاد زیستن:
    پزشک همراه (آیا کمر درد دارید؟ و نکاتي درباره عطر و ادکلن و نکاتي برای آنکه جوانتر نشان دهید و...)
    داستان و رمان:
    -         داستان های ارسالی شما (4 داستان زیبا)
    -          داستان های کوتاه و پندآموز(10 داستان)
    -          داستان سريالي (تاج سروري)
    -         داستان هاي كودكانه( 2 داستان)
    نگاه امروز به يادگاري هاي ديروز
    (خانه آبشار)
    سخنان بزرگان و ضرب المثل ها و معرفی بزرگان:
    کسي كه حفظ جان را مقدم بر آزادي بداند، لياقت آزادي را ندارد (بنجامين فران


    دانلود
    یاس بازدید : 846 پنجشنبه 07 مهر 1390 نظرات (0)


    رمان - شب های مهتابی
    نویسنده: سحر جعفری

    حجم کتاب: 756 KB

    دختری به نام مهتاب به دلیل بیماری که از نظر خودش فکر می کنه خوب نمی شه با دوست پسرش به نام سیامک دوستیشو به هم میزنه و برای درمان به خارج از کشور می ره بعد از عمل جراحی به دلیل گفته دکترش مجبور می شه اونجا بمونه و به همین دلیل نزد دایش میره و با اون ها زندگی می کنه و درسشو ادامه می ده که در اونجا اتفاقاتی براش پیش میاد که.….


    دانلود
    یاس بازدید : 499 پنجشنبه 07 مهر 1390 نظرات (0)
    رمان - جاناتان مرغ دريايي

    نویسنده: ريچارد باخ
    مترجم: شقايق قندهاري
    حجم کتاب: 421 KB

    سلام

    قصد دارم شما را با یک کتاب شاهکار آشنا کنم

    کتاب در مورد یک مرغ دریایی به نام جاناتان است که عشق پرواز دارد و برخلاف هم نوعانش از پرواز برای جستجوی غذا استفاده نمیکند بلکه او میخواهد سرعت را تجربه کند و در این راه جامعه اش او را طرد میکند... اما... سرنوشت بهتری در انتظار جاناتان است......

    این کتاب را حتما بخوانید تا سرنوشت جاناتان اسطوره را بدانید

    بعد از خواندن این کتاب مسلما با خودتان میگویید من هم میخواهم یک جاناتان باشم!!!

    جالب است بدانید از روی این کتاب ۱۱۲ صفحه ای یک فیلم هم ساخته اند که نامزد دو اسکار شد

    یک جمله طلایی از این کتاب: چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی، آزاد است؟


    دانلود
    یاس بازدید : 651 چهارشنبه 06 مهر 1390 نظرات (0)
    نویسنده: مجتبی معظمی

    حجم کتاب: 731 KB

    با نشیدن نام ساهین ترسیدم و وحشت زده گفتم : لعنتی با ساهین چکار کردی ؟ گفت : پس فکر می کنی فرانسیسکو و ایاس کجا هستند. آنها وارد قلعه شدند و به دنبال ساهین هستند تا او را به قتل برسانند ها ها ها . من دیدم که فرصت زیادی ندارم . جان ساهین در خطر است . از طرفی نمی توانستم روح آبی را رها کن چون ممکن بود دوباره حمله کند . با خود گفتم : اگر روح آبی را رها کنم مردم دوباره باید کشته شوند ولی اگر ساهین را رها کنم فقط من و همسرم عذاب می کشیم . پس تصمیم گرفتم احساسات را کنار بگذارم . در فکر با خدای خود زمزمه کردم وگفتم : خدایا کمکم کن . شمشیرم را کشیدم و روح آبی گفت : پس می خواهی ساهین را از دست بدی . باشد شروع کن . با یاد خدا قوت گرفتم و به سمت روح آبی رفتم قلطی روی زمین زدم و او هم قلطی روی زمین زد . همزمان بلند شدیم و شمشیر کشیدیم ولی من با دست دیگرم دارتی بیرون آوردم . شمشیرها به هم خوردند ولی هنوز پایم به زمین نرسیده به سمت روح آبی چرخیدم و دارت را پرتاب کردم . تا پایش به زمین رسید برگشت ولی دارت به ماسک آبی صورتش خورد و ماسک کنار رفت . ساخته شده با کتابچه

    لینگ مستقیم دانلود

    یاس بازدید : 391 سه شنبه 05 مهر 1390 نظرات (0)

    رمان((پاورقی1))قسمت آخر - شادی داودی
    دیگه هیچی از حرفهایی که بین امیروبهنام رد و بدل میشد رو نمیفهمیدم و فقط به التماسی که چند دقیقه پیش به خدا کرده بودم فکر میکردم...به اینکه چقدر زود برعکس چیزی رو که عاجزانه ازش خواسته بودم رو بهم داده بود.دستم هنوز توی دست بهنام بود.داغی دستش رو کاملا"حس میکردم ولی هرلحظه سرمای دست خودم بیشترمیشد.بهنام نگاهی به من کرد و بعد رو کرد به امیروگفت:فشارش افتاده پایین...باید بهش دارو تزریق کنم چون هرلحظه ممکنه معده اشم خونریزی کنه...

    و بعد اسم چند تا دارو رو برد و ازامیرخواست که بره اونها رو بیاره به منم کمک کرد روی مبلی که گوشه اتاقش بود درازبکشم.هیچی نمیگفتم و فقط اشک بود که ازگوشه های چشمم سرازیربود وبه این فکرمیکردم که چرا خدا باید بهترین اشخاص زندگی من رو به این راحتی ازمن بگیره...مامان...بابا...و حالا هم نوبت بهنام بود...باورشم برام کشنده بود...یعنی به همین راحتی قراربود بهنام هم من رو تنهابگذاره؟...دراون شرایط فقط گله و بغض واشک وآهی بود که توی ذهنم به درگاه خدا میکردم.

    یک ساعت بعد تزریق چند داروی متفاوت به همراه بهنام بیمارستان رو ترک کردم.بهنام با اینکه نباید تا مدتی رانندگی میکرد و صبح هم با امیر به بیمارستان اومده بود ولی چون حال من اصلا مساعد برای پشت رول نشستن نبود خودش پشت فرمون نشست و برگشتیم خونه.توی راه خیلی باهام حرف زد و ازم خواست که منطقی با موضوع برخورد کنم وکمی هم سعی داشت طبق حرفهای امیروشاهرخ بهم امیدواری بده واینکه زیاد قضیه رو جدی نگیرم چرا که به هرحال راه درمان وجود داره ولی میدونستم اینها نمایشی بیش نیست که داره برام بازی میکنه.درپایان هم ازم خواهش کرد فعلا در بین اقوام و فامیل مثل خودش خوددار باشم تا هرموقع که خودش صلاح دونست مسئله رو به خانواده اش بگه و درادامه گفت تنها به این دلیل موضوع رو به من گفته که میخواد تا پایان بهبودی کاملش دیگه من جایی مطرح نکنم که حاضرم با بهنام ازدواج کنم.

    وقتی حرفش به اینجا رسید نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلند زدم زیرگریه.ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و سرم رو توی بغلش گرفت وگفت:آنی به خدا چون دوستت دارم...چون عاشقتم...نمیخوام بازندگیت بازی کنم...ولی بهت قول میدم به محض اینکه خیالم ازاین بیماری لعنتی راحت شد اولین کاری که میکنم ازدواجم با تو هستش...بهت قول میدم...قسم میخورم...تو رو خدا اینجوری گریه نکن.

    یاس بازدید : 348 سه شنبه 05 مهر 1390 نظرات (0)

    رمان((پاورقی1))قسمت25 - شادی داودی
    داستان دنباله دار قسمت بیست و پنجم

    با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:چرندیات؟!!!بهنام؟

    برای لحظاتی به صورتم خیره شد و گفت:منظورم اینه که فعلا حوصله ی این حرفها رو ندارم...ببین آنی همینقدرکه الان بهم گفتی دیگه برات مثل کوروش نیستم کافیه...بقیه حرفها و تصمیمها باشه برای یه وقت بهتر...بعد خندید و گفت:فعلا"که باید استراحت کنم...هیجان هم برای من خوب نیست...فقط منظورم همین بود.

    میدونستم داره نقش بازی میکنه و چون حس کرده من ازحرفش دارم دلخورمیشم اینطوری میگه.ترجیح دادم صحبت رو ادامه ندم بنابراین منم با لبخندی که تصنعی بودن ازش می بارید صحبتم رو تموم کردم.اونروزتا شب پیش بهنام موندم و کلی با هم فیلم دیدیم.شب که شد بهش گفتم:چرا پس نگفتی امیریا شاهرخ بیان ازت نمونه خون بگیرن؟جواب داد:برای اینکه امروزنمیشد خانوم خانوما...فکرکنم این رو دیگه بدونی برای آزمایش خون باید قبل از صبحانه وناشتا نمونه بگیرن مگه نه؟

    حرفش درست بود بنابراین گفتم:فردا میان دیگه نه؟

    با سرحرفم رو تایید کرد.شب وقتی میخواستم برگردم خونه بهنام کمی سردرد داشت دلم نمیخواست برگردم ولی خودش با اصرارگفت که برم و چیزمهمی نیست.وقتی برگشتم خونه بازم با هم تلفنی حرف زدیم و بازهم اونقدر بیدارموند تا من چراغ اتاقم خاموش بشه.ولی من خوابم نمی برد توی تاریکی اتاق روی تخت نشستم و سیگاری روشن کردم.چند ضربه به دراتاق خورد و آرش اومد داخل.جلوی در ایستاد و کمی بهم نگاه کرد و بعد اومد روی تخت کنارم نشست و گفت:چراتوی تاریکی نشستی؟!!گفتم:برای اینکه تا چراغ اتاقم روشن باشه بهنام هم نمی خوابه خاموش کردم که فکرکنه خوابیدم اونم بخوابه.

    خندید و گفت:جفتتون دیوونه هستین...تو هم بگیربخواب چرا نشستی سیگارمیکشی مگه فردا کلاس نداری؟ساعت نزدیک2هستش.

    یاس بازدید : 364 سه شنبه 05 مهر 1390 نظرات (0)

    رمان((پاورقی1))قسمت25 - شادی داودی
    داستان دنباله دار قسمت بیست و پنجم

    با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:چرندیات؟!!!بهنام؟

    برای لحظاتی به صورتم خیره شد و گفت:منظورم اینه که فعلا حوصله ی این حرفها رو ندارم...ببین آنی همینقدرکه الان بهم گفتی دیگه برات مثل کوروش نیستم کافیه...بقیه حرفها و تصمیمها باشه برای یه وقت بهتر...بعد خندید و گفت:فعلا"که باید استراحت کنم...هیجان هم برای من خوب نیست...فقط منظورم همین بود.

    میدونستم داره نقش بازی میکنه و چون حس کرده من ازحرفش دارم دلخورمیشم اینطوری میگه.ترجیح دادم صحبت رو ادامه ندم بنابراین منم با لبخندی که تصنعی بودن ازش می بارید صحبتم رو تموم کردم.اونروزتا شب پیش بهنام موندم و کلی با هم فیلم دیدیم.شب که شد بهش گفتم:چرا پس نگفتی امیریا شاهرخ بیان ازت نمونه خون بگیرن؟جواب داد:برای اینکه امروزنمیشد خانوم خانوما...فکرکنم این رو دیگه بدونی برای آزمایش خون باید قبل از صبحانه وناشتا نمونه بگیرن مگه نه؟

    حرفش درست بود بنابراین گفتم:فردا میان دیگه نه؟

    با سرحرفم رو تایید کرد.شب وقتی میخواستم برگردم خونه بهنام کمی سردرد داشت دلم نمیخواست برگردم ولی خودش با اصرارگفت که برم و چیزمهمی نیست.وقتی برگشتم خونه بازم با هم تلفنی حرف زدیم و بازهم اونقدر بیدارموند تا من چراغ اتاقم خاموش بشه.ولی من خوابم نمی برد توی تاریکی اتاق روی تخت نشستم و سیگاری روشن کردم.چند ضربه به دراتاق خورد و آرش اومد داخل.جلوی در ایستاد و کمی بهم نگاه کرد و بعد اومد روی تخت کنارم نشست و گفت:چراتوی تاریکی نشستی؟!!گفتم:برای اینکه تا چراغ اتاقم روشن باشه بهنام هم نمی خوابه خاموش کردم که فکرکنه خوابیدم اونم بخوابه.

    خندید و گفت:جفتتون دیوونه هستین...تو هم بگیربخواب چرا نشستی سیگارمیکشی مگه فردا کلاس نداری؟ساعت نزدیک2هستش.

    یاس بازدید : 309 شنبه 02 مهر 1390 نظرات (0)

    رمان((پاورقی1))قسمت24 - شادی داودی
    داستان دنباله دار قسمت بیست و چهارم

    روی تخت کنارش نشستم ولی دست خودم نبود واشک دست ازسرم برنمیداشت.چند دقیقه ای گذشت و من هنوزنتونسته بودم خودم رو کنترل کنم.سرم پایین بود واشک می ریختم.درست مثل یک بچه ی دبستانی که تکلیفش رو انجام نداده...سرم پایین بود و دستم روی پام و گریه میکردم.صدای خنده ی آروم بهنام بلند شد وبعد دستش رو گذاشت روی دستم وگفت:آنی...بس کن...نگفتم بیای اینجا گریه کنی...چرا مثل بچه ها سرت رو پایین انداختی؟من رو نگاه کن ببینم...آنی با تو هستم...ببینمت.

    باز خندید ولبش رو به گوشم نزدیک کرد وگفت:بابا ول کن دیگه...باورم شد دوستم داری.

    وبعد با صدای بلند خندید.خودمم خنده ام گرفت و یک دفعه برگشتم طرفش که مثل همیشه با شوخی بزنم تو سرش ولی وقتی چشمم به چشمش افتاد بازم بغض کردم.به صورتم خیره شد وچهره ی جدی به خودش گرفت و گفت:آنی اگه میخوای بازم گریه کنی بلند شو برو بیرون...من دلیلی برای این اشکها نمیبینم...دوست هم ندارم دیگه هیچ وقت چشمات رو اشکی ببینم...هیچ وقت...فهمیدی؟

    بعد دوباره خندید و گفت:با این گریه ای که تو میکنی خوب شد نمردم اگه مرده بودم چیکارمیکردی؟

    عصبی شدم وازجام بلند شدم خواستم ازاتاق برم بیرون سریع دستم رو گرفت و با خنده ای مجدد گفت:بشین...بشین...باز کولی بازی در نیار...میبینی که حالم خوبه زنده هم هستم...قهر نکن جون من.

    چند ضربه به در اتاق خورد و آرش وعمو مرتضی به همراه عمه مهین وارد اتاق شدن.عمه مهین وقتی دید بهنام داره میخنده از شوق به گریه افتاد.هستی و مهستی که با ظرف میوه وسینی چایی وارد اتاق شده بودن هم از دیدن صورت شاد بهنام خوشحال شدن.بهنام وقتی دید عمه مهین گریه میکنه خندید رو کرد به آرش و گفت:این یکی رو ساکت میکنیم اون یکی شروع میکنه.

    مهستی گفت:از بس عزیزی خوب داداش گلم.

    هستی مثل همیشه با پررویی خندید وگفت:ولله ما تا اونجا که شنیدم عزیزها رو ماچشون میکنن ولی این دو نفر فقط گریه میکنن.

    همه زدن زیرخنده...اون شب وقتی با آرش برگشتم خونه ساعت از3نیمه شب گذشته بود... احساس آرامش میکردم یه حس خاص یه حال عجیب انگار ته دلم غنج میرفت...ازدیدن صورت بهنام که دائم لبخند روی لبش بود احساس آرامش بهم دست داده بود و خیلی بیش از گذشته حس میکردم که بهش وابسته هستم.وقتی هم رفتم به اتاقم که بخوابم بهنام بهم تلفن کرد و کلی پای تلفن سربه سرم گذاشت و وقتی صدای خنده ام به معنی واقعی بلند شد اونم خندید و گفت:آهان...حالا شدی همون آنیتای شیطون که صدای خنده اش به گوش فلک میرسه....آنی میخوام در هر شرایطی همین آنیتای شاد باشی...همین آنیتایی که خنده اش به آسمون میره...آنی به خدا دیگه دوست ندارم چشمات اشکی باشه....

    و بعد اونقدربیدارو منتظرموند تا چراغ اتاق من خاموش بشه و به خیال اینکه من واقعا" خوابیدم چراغ اتاقش رو خاموش کرد و اونم خوابید ولی من پشت پنجره ی اتاق بودم و از پشت پرده به پنجره ی اتاقش چشم دوخته بودم.بعد ازمکالمه تلفنیم با بهنام وخداحافظی که کرده بودیم و گوشی رو قطع کرده بود دیگه خبری از اون آرامشی که دقایقی قبل در دلم بود نمیدیدم.بعد اون حسهای زیبای آرامش حالا دلم شور میزد دائم حس میکردم چیزی در دلم فرو میریزه...دیگه حس میکردم نمیتونم دوری از بهنام رو تحمل کنم.....بازم اشک مهمون چشمام شد ولی این بار چراغ اتاقم خاموش بود و همه ی اهل خونه به خواب رفته بودن.چراغ مطالعه ی روی میزتحریرم رو روشن کردم و بی اراده دست بردم کتاب حافظ رو برداشتم و بازش کردم:

    سینه ام ز آتش دل درغم جانانه بسوخت...آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت

    تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت...جانم ازآتش مهررخ جانانه بسوخت

    هرکه زنجیر سر زلف پری رویی دید...دل سودا زده اش برمن دیوانه بسوخت

    سوزدل بین که زبس آتش اشکم دل شمع...دوش برمن زسرمهر چو پروانه بسوخت

    آشنایی نه غریب است که دلسوزمن است...چون من ازخویش برفتم دل بیگانه بسوخت

    خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببرد...خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

    چون پیاله دلم ازتوبه که کردم بشکست...همچو لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت

    ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم...خرقه ازسربدرآورد و بشکرانه بسوخت

    ترک افسانه بگوحافظ و می نوش دمی...که نخفتیم شب وشمع به افسانه بسوخت

    دیگه مثل سیل اشک ازچشمم سرازیربود...

    تا وقتی سپیده ی سحر زد نشستم اشک ریختم و سیگارکشیدم.صبح وقتی میخواستم برم دانشکده قبلش رفتم خونه ی عمه مهین.بهنام هم به خاطرخوردن چند داروی ساعتیش بیدارشده بود وعمه مهین هم داشت صبحانه ی بهنام رو آماده میکرد.بهنام طبق حرف خودش یه مدتی باید استراحت میکرد و فعلا رفتن به مطب و بیمارستان و دانشگاه رو برای مدتی باید تعطیل میکرد.بعدکه داروهاش رو خورد چند لقمه ای درکنارش از صبحانه اش خوردم وقتی میخواستم برم گفتم:من ظهرناهارمیام اینجا.لقمه توی دهنش بود و با تعجب نگاهم کرد وگفت:مگه ظهرمیای خونه؟گفتم:آره...تا ظهرکه بیشترکلاس ندارم.

    یک کم ازچاییش رو خورد و گفت:مگه نمیری سر فیلمبرداری توی خیابون بهبودی؟

    خندیدم گفتم:نه.

    کمی مکث کرد و با نگاه سرتا پای من رو براندازکرد و گفت:چرا؟

    گفتم:چون دوست ندارم برم.

    به صندلی که نشسته بود تکیه داد و گفت:آنی کارمردم که مسخره نیست...برو به کارت برس مثل همیشه شب که اومدی بیا...

    نگذاشتم حرفش تموم بشه خندیدم گفتم:برو بابا دلت خوشه...من هرکاری دوست داشته باشم میکنم...الانم دوست دارم فقط اینجا و پیش تو باشم...امروز کلاسها ی دانشکده رو نمیتونم بپیچونم وگرنه امروز دانشکده رو هم نمی رفتم...

    وبعد چون یک کم لقمه تو گلوم گیرکرده بود رفتم جلو لیوان چاییش رو ازش گرفتم وکمی ازچاییشم خوردم که بوی ادکلنش رو گرفته بود و به جای طعم چایی طعم ادکلن رو حس کردم وکمی حالم بد شد لیوان رو برگردوندم بهش وگفتم:تو ادکلن میزنی یا میخوری؟اونقدربه سروصورتت ادکلن زدی که چاییتم طعم ادکلن گرفته...

    وقتی میخواستم از اتاقش برم بیرون گفت:آنی؟...به خاطرمن کاردیگران رو خراب نکن...

    خندیدم گفتم:کی گفته به خاطرتو؟

    جدی شد وبه صورتم خیره نگاه کرد و گفت:آنی برو به کارت برس شب میبینمت.

    خندیدم وگفتم:من هرکاری دوست داشته باشم میکنم.

    لبخند قشنگی روی لبش اومد وگفت:این رو که میدونم همیشه هرغلطی دلت خواسته کردی ومیکنی ولی این دیگه کار مردم هستش کار اونها رو لنگ نذاربه خاطرمن کارهای خودت روخراب نکن.

    کیف وکلاسورم رو برداشتم وباخنده گفتم:بهت که گفتم هرکاری دوست داشته باشم میکنم درضمن به خاطرتونیست بلکه به خاطر دل خودمه...

    خندید وباهم خداحافظی کردیم.توی دانشکده اصلا حواسم رو نمیتونستم روی مطالب وگفته های استاد متمرکزکنم ومیشه گفت تمام ساعات فکرم پیش بهنام بود انگارتازه طعم عاشقی رو داشتم حس میکردم!!!دوری وندیدن ودلتنگی تازه برام داشت مفهوم واقعی خودش رو نشون میداد!!!ظهر وقتی میخواستم برم خونه به بچه ها گفتم به آقای؟؟؟بگن که من دیگه نمیتونم برای همکاری برم.کلی بچه ها غرغرکردن...تا برسم خونه هم چندین تلفن داشتم که میدونستم بچه ها هستن ومیخوان هرطورهست برم گردونن برای همین گوشی روخاموش کردم.خونه هم که رسیدم ماشین روتوی حیاط پارک کردم و با عجله رفتم خونه ی عمه مهین.عطرفسنجون که غذای موردعلاقه ی بهنام هم بود خونه رو پرکرده بود.مهستی وهستی هنوز از دانشگاه برنگشته بودن.عمه مهین میخواست برای ناهار تا اومدن عمو مرتضی و اونها صبرکنه ولی ناهار من و بهنام رو کشید منم وسایل ناهارمون رو بردم توی اتاق بهنام.وارد اتاق که شدم دیدم داره با تلفن صحبت میکنه و با سرجواب سلام من رو داد.کاملا متوجه شدم که با وارد شدن من به اتاق سعی داره به گونه ای خاص حرف بزنه درست مثل وقتهایی که خودم نمی خواستم موضوعی رو دیگران متوجه بشن!!!!حرفی نگفتم ولی تمام هوش حواسم درضمنی که روی میزتحریرش رو کمی خالی میکردم تا جا برای بشقابها باشه به حرفهایی بود که بهنام پای تلفن میگفت.ازمیون حرفاش فهمیدم امیر پشت خط هستش.بازم دل شوره سراغم اومده بود نمیفهمیدم دلیل این حسم چیه ولی دائم انگاریکی بهم نهیب میزد که اتفاقی درانتظارمه...انگاریکی دائم میگفت باید منتظر اتفاقات دیگه ای هم باشم...واین حس باعث شد دوباره بغض کنم روی صندلی نشستم ویک دستم رو زدم زیرچونه ام وبه عکسهایی که ازخودم وبهنام توی چند قاب عکس به دیواراتاق و روی میزکنارتخت بهنام بود چشم دوختم.بهنام خیلی زود متوجه حالتم شد ومکالمه ی تلفنی پر رمز و رازش با امیر رو تموم کرد و گوشی رو قطع کرد.بعد با لبخند همیشگی خودش بهم نگاه کرد وگفت:چته دوباره؟چرا تو خودت رفتی؟کشتی هات غرق شده؟

    بهش نگاه کردم یه نیروی خاصی بهم میگفت بعد اون مکالمه تلفنی حالا داره برای من نقش بازی میکنه...!!!

    بهش گفتم:امیربود؟

    درضمنی که برای من ازدیس برنج میکشید با سرحرفم رو تایید کرد.گفتم:چی میگفت؟

    کمی خورشت به برنجم اضافه کرد و گذاشت روی میزجلوی من و با خنده گفت:خوبه...خوبه...ازم یاد گرفتی...((کی باهات داره حرف میزنه؟چرا حرف میزنه؟چیکارت داره؟برای چی بهت زنگ زده؟...))اینهاحرفهای خودم به تو بوده نه؟

    گفتم:بهنام؟

    گفت:جون دل بهنام؟

    به چشمهاش خیره شدم وگفتم:هنوزم دوستم داری؟

    قاشق غذاش رو درنیمه ی راه نگه داشت وبهم خیره خیره نگاه کرد وگفت:نه...من خیلی وقته تو رو دوست ندارم...

    چشمام ازتعجب گرد شد و یه لحظه حس کردم تمام تنم داغ شد.

    زد زیرخنده وگفت:چیه باورنمیکنی؟...ولی من عین واقعیت رو گفتم...من خیلی وقته دوستت ندارم...بلکه دیونه اتم...عاشقتم...

    خواستم لیوان آب رو به طرفش بپاشم که سریعترازمن لیوان رو برداشت تا این کار رو نکنم بعد هردو زدیم زیرخنده...اماهنوز دلم شور میزد و این کلافه ام میکرد.

    من هنوزغذاخوردن رو شروع نکرده بودم و به خوردن بهنام نگاه میکردم گفتم:بهنام...امیرچی بهت میگفت؟

    یک کم آب خورد و درهمون حال برای لحظاتی به فکرفرو رفت و بعد گفت:چیزخاصی نبود...مثل همیشه درمورد کارهای بیمارستان...همین...فردا باید یه سربرم بیمارستان.

    بلافاصله گفتم:برای چی؟توکه گفتی یه مدت...

    خندید گفت:برای کارنمیرم فقط یه آزمایش کوچیک هستش که توی نوبت قبلی مثل اینکه نمونه خونی که ازم گرفتن خراب شده باید برم دوباره آزمایش بدم.

    با تردید بهش نگاه کردم وگفتم:خوب چرا نمونه گیرازبیمارستان نمیاد خونه خونت رو بگیره مثل همیشه که خودت برای مامان بزرگ این کار رو میکنی؟

    مکث کرد و گفت:آنی؟...مامان بزرگ با من فرق داره...اون سن وسالی ازش گذشته برای یه آزمایش ساده من نمیگذارم راه بیفته بیاد ازخونه بیرون ولی برای خودم مشکلی نیست میتونم...

    نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم:خوب امیریا شاهرخ یکیشون بیاد خونه ازت نمونه خون بگیره چرا حتما خودت باید بری؟

    قاشق و چنگالش رو گذاشت توی بشقابش و دو دستش رو زد زیرچونه اش و بهم خیره شد وگفت:باشه...میگم شاهرخ یا امیربیان خونه ازم نمونه خون بگیرن خوبه؟حالا غذات رو بخور.

    سرم رو به علامت تایید تکون دادم و بعد مشغول خوردن غذا شدم.بهنام دائم باهام شوخی میکرد ولی حس میکردم چیزی رو داره پنهان میکنه...

    واین حس از درون داشت من رو خورد میکرد اما به روی خودم نمی آوردم.....

    بعد ازناهاربهش گفتم:بهنام یه روز ازم خواستگاری کردی بهت گفتم من تو رو مثل کوروش دوست دارم یادته؟

    به نقطه ای خیره شد و گفت:آره...خیلی خوب یادمه.

    گفتم:ولی الان دیگه تو رو مثل کوروش دوستت ندارم...الان دیگه دوست دارم چون...چون میخوام به خواستگاریت جواب مثبت بدم...الان دیگه برام مثل کوروش نیستی...

    همونطورکه به نقطه ای خیره بود با صدایی کاملا جدی گفت:تو دیوونه ای آنی...میشه دیگه دست ازگفتن این چرندیات برداری؟

    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرندیات؟!!!!!

    پایان قسمت بیست وچهارم

    یاس بازدید : 367 شنبه 02 مهر 1390 نظرات (0)

    رمان((پاورقی1))قسمت21 - شادی داودی
    داستان دنباله دار قسمت بیست ویکم

    ازماشین پیاده شدم و درماشین رو محکم بستم.هنوز چند قدمی از ماشینش دور نشده بودم که صدای پیاده شدنش رو از ماشین شنیدم.با قدمهایی تند وعصبی بهم نزدیک شد و بازوم رو گرفت و گفت:خیلی خوب...حالا دیگه خل بازی درنیارساعت از11:30شب گذشته سوارماشین شو بریم خونه.بازوم رو ازدستش کشیدم بیرون گفتم:به جهنم...ولم کن گندش رو درآوردی دیگه.

    محکم سرجاش ایستاد و دوباره دستم رو گرفت ولی این بار محکمترازقبل و با صدایی آروم اما عصبی گفت:برگرد توی ماشین.

    برگشتم به صورتش نگاه کردم میتونستم اوج عصبانیتش رو دراون لحظه حدس بزنم ولی دیگه منم عصبی شده بودم و نمیتونستم درست تصمیم بگیرم با عصبانیت گفتم:نمیخوام...گفتم که بهت...دیگه یه لحظه هم نمیتونم ریختت رو تحمل کنم چرا نمیفهمی تو؟

    به چشمهام خیره شد و گفت:آنی اینقدربا اعصاب من بازی نکن...الان دیر وقته بیا برو توی ماشین برگردیم خونه.

    گفتم:نمیام...نمیام...با تو نمیام...تو دیونه ای...تو روانی هستی منم مثل خودت میخواستی روانی کنی که کردی...نمیام...دستم رو ول کن...اونقدر دست و پا چلفتی نیستم که نتونم یه ماشین دربستی بگیرم برگردم خونه.

    هنوزبازوم رو با دست راستش گرفته بود و درهمون حال دست چپش رو برد لای موهاش و برای چند لحظه به دوردست وانتهای خیابون نگاه کرد بعد رو کرد به من و مستقیم به چشمم خیره شد و گفت:باشه...من دیوونه...من روانی...اصلا هرچی تو بگی ولی نمیذارم اینجوری تنها این موقع شب برگردی خونه.

    کمی این طرف و اونطرف خیابون رو نگاه کرد تقریبا20یا30قدم جلوتریه آژانس ماشین کرایه ای بود نفسی عمیق ازروی عصبانیت کشید و گفت:بریم.

    بعد با ریموتی که دستش بود ماشینش رو قفل کرد و دست من رو توی دستش گرفت.درست انگاردست یه دختر6ساله رو توی دستش گرفته و دنبال خودش میکشونه!!چند بار خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی فهمیدم هربار که این کار رو میخوام بکنم با فشاروعصبانیت بیشتری دستم رو توی دستش فشارمیده.جلوی آژانس ایستاد و به من گفت منتظرباشم.چند دقیقه بعد ماشینی رو برام کرایه کرد و منم بدون خداحافظی ازش سوارماشین شدم.راننده ی ماشین مرد میانسالی بود و خیلی زود متوجه شد من دارم گریه میکنم.با صدای آرومی گفت:ببخشید دخترم با همسرت بحثت شده داری برمیگردی خونه ی پدرت؟

    تو اوج گریه یک کمی خنده ام گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:نخیر ایشون رو که دیدینش پسرعمه ی فضول بنده هستن که روزگارم رو سیاه کرده شما هم اگرممکنه من رو زودتربه مقصد برسونید چون نه حوصله توضیح دادن ماجرا رو دارم نه حوصله شنیدن نصیحت و راهنمایی احتمالی از طرف شما رو...

    راننده نفس عمیقی کشیده و تا رسیدن جلوی درخونمون دیگه یک کلمه هم حرف نزد.وقتی وارد خونه شدم کوروش هنوز نیومده بود خونه و آرش هم توی هال نشسته بود داشت فوتبال باشگاههای اروپا رو نگاه میکرد سلام کوتاهی کردم و از پله ها بالا رفتم تا هرچه زودتربه اتاقم برم.وسط پله ها که رسیدم آرش گفت:چیه بازم مثل خروس جنگی پریدین بهم؟

    برگشتم آرش رو نگاه کردم دیدم همونطورکه دراز کشیده جلوی تلویزیون برگشته داره من رو هم نگاه میکنه.گفتم:پسره روانیه...امشب بیخود و بیجهت جلوی بچه ها زد توی گوش فرهاد...

    آرش به میون حرفم اومد و گفت:بیخود بیخودم که نبوده حتما چیزی شده که این کار رو کرده...

    حدس زدم تا من برسم خونه بهنام تلفنی همه چی رو به آرش باید گفته باشه بنابراین گفتم:ببین آرش...فرهاد هرچی هم...

    باز آرش میون حرفم اومد و گفت:آنی برو خدا رو شکرکن بهنام فقط زده توی گوشش...اگه من یا احیانا"کوروش اونجا بودیم فکرنمیکنم اوضاع به یه کشیده ختم میشد...ازهمه اینها گذشته دختر تو چرا اصلا"حالت نرمال نداری؟!!!اون موقع که نباید به بهنام حق میدادی همیشه با پنهان کاریهات به طورعلنی وغیرعلنی حق رو بهش دادی اما حالا که واقعا"باید بهش حق بدی کارت برعکس شده؟!!!

    عصبی شدم وبا صدای بلند گفتم:بابا خسته شدم...دیوونه ام کرده...به خدا دیگه حاضرنیستم یه لحظه ریختش رو ببینم...توهمه کارم دخالت میکنه...توی لباس پوشیدنم...توی بیرون رفتنم...توی آرایش کردنم...توی روسری و مقنعه سرکردنم...توی روابطم با دوستام...دیگه خسته شدم به خدا....

    مامان بزرگ ازآشپزخونه با یه ظرف میوه که برای آرش آماده کرده بود اومد بیرون نگاهی به من کرد و ظرف رو گذاشت روی میزوسط هال وگفت:بازچی شده داری شلوغش میکنی؟

    سرم رو انداختم پایین و گفتم:سلام مامان بزرگ...هیچی چیزی نشده.

    مامان بزرگ روی یکی از راحتی های هال نشست و کتاب حافظش رو که تنها مونسشه برداشت و گفت:گلکم تو رو ارواح خاک مامان و بابات بازنذارشلوغ بشه...تازه چند وقتیه یه ذره همه با هم خوب شدن و کوروش ازخرشیطون اومده پایین...الان پاش برسه خونه تو شکایت بهنام رو بکنی خدا میدونه باز چه قشقرقی به پا بشه.

    کیفم رو ازجلوی پام برداشتم و به سمت اتاق خوابم راه افتادم وگفتم:باشه چشم...خفه خون میگیرم...ولی دیگه نمیخوام اسم این پسره ی روانی رو جلوی من بیارین فقط همین.

    وارد اتاقم شدم یکباره احساس سردرد شدیدی بهم دست داد روی تخت نشستم و از کیفم سه تا مسکن برداشتم و با یه لیوان آب یکجا خوردم.یه پاکت سیگار زیرتختم بود ازتوش یه نخ سیگار درآوردم و کاغذ و خودکارم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن:

    بهنام سلام...

    نمیدونم الان کجایی...ولی مطمئنم مثل همیشه ازدستم دلخورو عصبی هستی...عیبی نداره جهنم توهمیشه ازاین تکه کلام من متنفر هستی مگه نه...ولی من از رو نمیرم بازم میگم به جهنم

    بهنام میخوام بگذرم از لحظه های با هم بودن...با هم گریستن...با هم خندیدن و حتی با هم به اوج خوشبختیها رسیدن...میخوام تمام لحظات پاک و نجیب رو به هم بریزم...میخوام بی مهابا برم...برم بدون اینکه نگاه هرچقدرکوچیک به چشمات بندازم...میخوام برم...نمیخوام وقتی میرم هیچی از من توی دلت باقی بمونه...میدونی چرا؟

    چون من مثل طوفانم مثل رعدم مثل فریادم مثل رودم مثل بادم

    ولی تو یه برکه ای

    یه آب راکد...اما زلال...

    نه اینکه تو بد باشی ها نه...اصلا

    ولی من با تو خیلی فرق دارم...

    بهنام میخوام برم...نگو بی معرفتم...نگو از عشق چیزی سرم نمیشه...نه به خدا منم آدمم ولی برای تو ساخته نشدم...

    میخوام برم برای خودم...

    بگو...بگو دیگه...همون جمله ای روکه بدت میاد و من همیشه میگم رو بگو...بگو به جهنم...بگو برو به جهنم

    تا برم و اونجورکه میخوام پروازکنم...بهنام تو نمیتونی بالم رو ببندی یا حتی بشکنی...من میرم...توهم یاد بگیرکه بعد رفتنم بگی...به جهنم

    بعد از اینکه این مطالب رو نوشتم کاغذ رو تا کردم وگذاشتم لای یکی از کتابهام قرصها اثرشون روگذاشته بودن و شدیدا"احساس خواب آلودگی داشتم و خیلی زود روی تخت خوابم برد ولی تمام شب متوجه برو و بیای داخل خونه و حیاط و روشن شدن ماشین های داخل حیاط میشدم اما اونقدرخواب آلود بودم که حتی از جامم بلند نشدم ببینم چرا اینقدر نصفه شبی همه سر وصدا میکنن ودائم در رفت و آمدن حتی یک بارکه ماندانا اومد توی اتاقم وصدام کرد با عصبانیت سرم روکردم زیر پتو وگفتم:اه...خفه شو...نصفه شبی هم از دست تو نباید خواب درست وحسابی داشته باشم...بروگمشو بذاربخوابم...

    فقط آخرین لحظه که ماندانا داشت از اتاق بیرون میرفت شنیدم که گفت:خاک برست آنیتا واقعا که خری...

    توجهی به حرفش نکردم وخیلی زود دوباره خوابم رفت.......پایان قسمت بیست ویکم

    یاس بازدید : 380 شنبه 02 مهر 1390 نظرات (0)
    رمان((پاورقی1))قسمت18 - شادی داودی داستان دنباله دار قسمت هجدهم بهنام وارد اتاق شد و با لبخندی که خاص خودش بود نگاهی بهم کرد وگفت:چطوری؟دستت که زیاد درد نداره؟خندیدم وگفتم:مگه میشه؟هرچی بی حسیش بیشتر میشه دردشم داره بیشتر میشه.نگاهی به سرم وکیسه ی خونی که به رگهای دستم وصل بودن انداخت وگفت:حقته...دختربه دیونه گی تو ندیدم...هیچ کاریت به آدمی زاد نرفته.با اخم نگاهی بهش کردم وگفتم:بیچاره اگه به قول تو این دیوونه بازی رو نکرده بودم که الان معلوم نیست چه اتفاقی افتاده بود.خندید روی تخت نشست ونوک بینی من رو گرفت وگفت:خوبم معلوم بود...یا من الان توی سرد خونه بودم یا داداش گرا... نگذاشتم حرفش تموم بشه عصبی شدم وگفتم:مرده شورت رو ببرن بهنام.با صدای بلند خندید وگفت:جون من آنی...چی فکر کردی تو؟میدونی هرچی فکرمیکنم نمیفهمم این خریتت رو ناشی ازچی بدونم!!!عشقت به داداشهای گرامیت که زندان نیفتن بعد ازکشتن من...یا دلت سوخت واسه من...یا اینکه واقعا دیوونه ای و من خبرنداشتم؟اما خدائیش خیلی کارخطرناکی کردی...میدونی چند ساعت عملت طول کشید؟ خواستم بگم بهنام من دوستت دارم...خواستم بگم بهنام من دیگه اون حس نفرت سابق به تو رو درخودم نمیبینم خواستم بگم بهنام...ولی انگار نیروی عجیبی من رو ازاعتراف عشقم نسبت به بهنام منع میکرد.ملافه رو میخواستم بکشم روی صورتم ولی چون یک دستم عمل شده بود وبهش سرم وصل بود و به دست دیگرمم ست تزریق خون بنابراین نمیتونستم.کلافه وعصبی گفتم:برو بیرون میخوام بخوابم.دوباره خندید و گفت:الان وقت خواب نیست اینجا من میگم چیکاربکن چیکارنکن.با اخم نگاهش کردم وگفتم:اذیت نکن بهنام حوصله ندارم گفتم برو بیرون.صورتش جدی شد وگفت:آنی واقعا میخوام بدونم چرا این خریت رو کردی؟ بغض راه گلوم رو گرفته بود نگاهش کردم و گفتم:خودت میگی خریت...خوب پس دلیل خاصی نداره...آدم خرهمیشه خریت میکنه.کمی نگاهم کرد و بعد ازروی تخت بلند شد نبضم روگرفت ودرهمون حال که به ساعتش نگاه میکرد با صدای آرومی گفت:باشه نگو...ولی بدون من عاشقتم آنی...میدونم عصبی شدنم گاهی باعث شده کارهایی بکنم که ساعتها به خاطرانجامش خودم رو سرزنش کردم ولی به خدا دست خودم نیست...قبول کن که خیلی دوستت دارم.بعد ملافه رو همونطورکه می خواستم تا حدی روی صورتم کشید و با ملایمت دستش رو روی سرم گذاشت و کمی موهام رو نوازش کرد.وقتی داشت ازاتاق بیرون میرفت گفت:خودم دائم میام بهت سرمیزنم ولی اگه احیانا کاری داشتی به خانم اکبری سرنرس شب بگی سریع خبرم میکنه...باشه؟ صورتم زیرملافه بود و ازاینکه نتونسته بودم عاشقیم رو اعتراف کنم اشک میریختم.باصدای بغض آلودی گفتم:لازم نکرده...من کاری با تو ندارم...برو بیرون زودتر.دوباره صدای خنده اش رو شنیدم بعد گفت:خیلی خلی دختر.وبعد ازاتاق خارج شد.توی اتاق ازغصه داشتم دق میکردم که چرا بهش واقعیت رو نگفتم ولی این لجبازی وغرور و یکدندگیم مانع ازهرحرف واعترافی میشد...میدونستم عمومرتضی هم هیچی درمورد حرفی که اون روز زده بودم به بهنام نگفته این رو مطمئن بودم.سرم زیرملافه بود وهنوزاشک میریختم که دراتاق بازشد و صدای آروم کوروش رو شنیدم:خانم کوچولوخوابی؟ نمیتونستم اشکهام رو پاک کنم وهق هق گریه امم تابلو شده بود!!!درنتیجه کوروش فهمید بیدارم اومد جلو و ملافه رو ازروی صورتم کنارزد خیره خیره نگاهی به صورتم انداخت وبعد با دستش اشکهام رو پاک کرد و صورتم رو بوسید وگفت:چته؟غربت وتنهایی توی بیمارستان گرفتت یا درد ازدیوونه بازی که درآوردی داره دمارازروزگارت درمیاره؟خنده ام گرفت وتقریبا گریه وخنده ام قاطی شد گفتم:چطوری اومدی بالا کوروش؟!!وقت ملاقات که تموم شده؟!!خندید وگفت:آره وقت ملاقات تموم شده خیلی وقته...ولی خوب این پول لامذهب حلال همه ی مشکلاته حتی درهای بسته ی بیمارستان هم با پول بازمیشه دیگه... خندیدم درهمین موقع دراتاق بازشد وبهنام به همراه خانم اکبری سرنرس بخش که برای خارج کردن ست خون ازرگ دستم به اتاق اومده بود وارد اتاق شد.برای لحظه ای کوروش وبهنام بهم نگاه کردن وکوروش ازعصبانیت صورتش سرخ شد ولی خودش رو کنترل کرد.داشتم ازترس سکته میکردم که نکنه دوباره به جون هم بیفتن.خانم اکبری ست خون رو ازدستم بازکرد و وقتی خواست فشارم رو بگیره بهنام گفت:خانم اکبری خودم فشارش رو میگیرم شما بفرمایین.خانم اکبری هم خیلی زود اتاق رو ترک کرد.بهنام شروع کرد به گرفتن فشارخون من و یک دستش روی نبضم بود.کوروش پشت سربهنام ایستاده بود و با صدایی که کاملا مشخص بود سعی درکنترل عصبانیتش داره گفت:جناب...فکرنکن عملش کردی و دیگه تموم...همین جا دارم بهت میگم دیگه هم تکرارنمیکنم... ناخودآگاه دست بهنام که میخواست نبضم رو کنترل کنه توی دستم گرفتم و به چشمهای بهنام نگاه کردم وبهنام که تا اون لحظه با اعصابی بهم ریخته سعی داشت به حرف کوروش که پشت سرش بود گوش کنه به من خیره شد. کوروش ادامه داد:دیگه نمیخوام هیچ وقت دور و پر آنیتا ببینمت...اینجا رو کاری ندارم...خیر سرت دکتری و فعلا آنیتا زیرنظرتوعمل شده ولی ازبیمارستان مرخص بشه دیگه پشت گوشت رو دیدی آنیتا رو دیدی...گرفتی چی میگم؟ بهنام دست من رو توی دستش گرفت لبخند قشنگی روی لبش نشست و همونطورکه پشتش به کوروش بود وبه چشمهای من خیره بود گفت:کوروش اینجا جای بحث نیست. کوروش صداش رو کمی بلند کرد وگفت:همین که گفتم... بهنام به سمت کوروش برگشت وگفت:صدات رو بیارپایین...گفتم اینجا جاش نیست. حس کردم الانه که دوباره به جون هم بیفتن با التماس گفتم:ای خدااااااا...بس کنید تو رو قرآن. کوروش وبهنام عصبی وخیره به صورت هم نگاه میکردن وبعد بهنام گفت:کوروش مزاحم کارمن اینجا نشو میخوام الان فشارش رو بگیرم زیادی هم هارت و پورت کنی میگم حراست بیاد و... کوروش عصبی ولی با صدایی آروم گفت:حراست بیاد چه غلطی بکنه؟ دوباره با التماس گفتم:بهنام تو رو قرآن...کوتاه بیاین... بهنام به سمت من برگشت و فشارخونم رو گرفت و سپس از اتاق خارج شد.وقتی بهنام رفت کوروش رو کرد به من و گفت:آنی جدی گفتم...به ارواح خاک مامان و بابا ازبیمارستان بیای بیرون به هردلیلی ببینم دور و پرت اومده اول تو رو له میکنم بعدشم این جناب دکتر رو...حالیته؟ ملافه رو کشیدم روی صورتم وگفتم:آره...آره...من خر اگرم تا الان هیچی حالیم نبوده دیگه شیرفهم شیرفهم شدم تو رو خدا راحتم بذارین...و بازدوباره به گریه افتادم.دقایقی بعد که دست ازگریه برداشتم کوروش صورتم رو بوسید وخداحافظی کرد و رفت. 48ساعت بعد ازبیمارستان مرخص شدم وبعد ازاون مدتی با چند جلسه فیزیوتراپی طول کشید تا دوباره دستم حرکت طبیعی خودش رو به دست بیاره ولی جای عمل وبخیه های روی دستم یادگاری تلخی ازاون شب برام شد.بعد ازاون تاریخ دیدارهای من و بهنام نه تنها قطع وکم نشد بلکه بیشترهم شد ولی دائم بنا به خواست و اصرارمن همه بدون اطلاع آرش و کوروش بود چون دیگه مطمئن بودم بعد ازاون وقایع اختلاف میان آرش وکوروش با بهنام شدت بیشتری گرفته بطوریکه حتی عمه مهین وعمومرتضی وهستی ومهستی هم به خونه ی ما نمی اومدن چراکه برخورد به خصوص کوروش خیلی با اونها بد وخشک شده بود.اواخرسال سوم دانشکده ی من رسیده بود و شدت فعالیتهای گروه ما هم بیشترشده بود و بازهم جروبحثهای من وبهنام شروع شد.ولی این بارسعی میکردم کمترحاضرجوابی کنم اما روی هم رفته نمیتونستم درفعالیتها هم شرکت نکنم تعداد بروبچه ها هم بیشترشده بود ولی برای ما گرفتن نتیجه های درست ازکارهامون مهم بود.شرکت درجشنواره های تئاتر و یا کارکردن با کارگردانهای مطرح به عنوان عوامل پشت صحنه برای همه ی ما اهمیت بزرگی محسوب میشد وهرکدوم ازبچه ها که موقعیتی کسب میکرد دیگران رو هم به نوعی وارد فعالیتها میکرد واین ثبات دوستی ها رو بین ما بیشترکرده بود.بهنام دائم غرمیزد وازکارهای من ایراد میگرفت ازدیراومدنهام به خونه یا دائم با گروه بودنم براش غیرقابل تحمل بود و سرکوچکترین موضوعی جروبحث ودعوا بین ما شکل میگرفت.اما هربارسعی میکردم به نوعی موضوع رو ختم به خیرتمومش کنم ولی میدونستم بهنام مثل بمبی شده که هرلحظه ممکنه به نقطه ی انفجاربرسه.ازوقتی که موضوع خونه ی گروهی ما برای آرش وکوروش مشخص شده بود مشکلمم کمترشد چرا که بعضی شبها حتی دراونجا به علت طول کشیدن کارهامون مجبورمیشدم بخوابم وچون کوروش وآرش کلید خونه رو داشتن و بارها سرزده به اونجا اومده بودن ازهمه جهات خیالشون راحت بود ولی شب خوابیدنهای من دراون خونه برای بهنام معضلی بزرگ وغیرقابل تحمل بود. درحین گذروندن امتحانات پایان ترم بودم که برای ماندانا خواستگارمورد علاقه اش اومد وبرپایی جشن نامزدی وعقد ماندانا که به طور همزمان قراربود برپا بشه بهانه ی بسیارخوبی شد که با وجود مخالفت شدید کوروش ولی درنهایت رضایت آرش به خواهش مامان بزرگ با خانواده ی عمه مهین آشتی کردیم. شب جشن جمعیت زیادی توی مهمونی شرکت کرده بود که بیشترشون دوستهای دانشگاهی ماندانا ومن بودن.ازهمون ابتدای جشن متوجه گرفته بودن بهنام شده بودم ولی من هنوز عادات گذشته ی خودم رو حفظ کرده بودم.........پایان قسمت هجدهم
    یاس بازدید : 347 جمعه 01 مهر 1390 نظرات (0)

    رمان((پاورقی1))قسمت17 - شادی داودی
    داستان دنباله دار قسمت هفدهم

    صدای داد و فریاد کوروش رو شنیدم و پشتش صدای آرش که معلوم بود درگیری بین اونها وبهنام شروع شده.با وحشت به صداها گوش کردم و رو کردم به ماندانا و گفتم:احمق کلید رو بده به من دارن دعوا میکنن.ماندانا با فریاد گفت:خفه شو...پس فکرکردی صداش کردن بهش بگن دستت درد نکنه خواهرمون رو کتک زدی؟چرا اینقدرتو بیشعوری؟

    اشکهام پشت سرهم می اومد وبا گریه و فریاد گفتم:ماندانا در رو بازکن...کلید رو بده به من...آرش و کوروش دو نفرن بهنام تنهاست.

    ماندانا با عصبانیت گفت:به درک که تنهاست بذارآدمش کنن...خودت رو برو یه باردیگه توی آینه نگاه کن...خاک برسرت...آخه برای چی اجازه دادی اینطوری کتکت بزنه؟

    صدای داد و بیداد ازتوی حیاط داشت دیوونه ام میکرد دویدم به سمت تلفن و شماره ی خونه ی عمه مهین رو گرفتم هستی گوشی رو برداشت:الو؟گفتم:گوشی رو بده به عمومرتضی.

    هستی فهمید دارم گریه میکنم گفت:چی شده آنی؟!!!

    با فریاد گفتم:بهت میگم گوشی رو بده به عمو...

    عمو سریع گوشی رو گرفت:جانم؟

    با گریه وهق هق گفتم:عمو بدو...کوروش وآرش الان بهنام رو میکشنش.

    وبعد گوشی رو قطع کردم.دوباره رفتم سمت ماندانا و با التماس گفتم:ماندانا تو رو قرآن کلید رو بده...

    مامان بزرگ رو کردبه ماندانا وگفت:خوب مادربده کلید روبهش...چرا شماها اینجوری میکنید؟

    ماندانا با عصبانیت رفت روی یکی ازمبلها نشست وگفت:مامان بزرگ میشه خواهشا شما دخالت نکنین...آنی شعورنداره بهنامم فکرکرده هرغلطی دلش بخواد میتونه بکنه بذاریه ذره کتک بخوره حالش جا بیاد.

    دیدم هرچی التماسش میکنم گوش نمیکنه یادم افتاد از راه پله های بالکن طبقه بالا میتونم خودم رو به حیاط برسونم.دویدم به سمت طبقه بالا.ماندانا گفت:خاک برسرت اگربری توی حیاط...بدبخت کوروش میکشتت.با عصبانیت گفتم:خفه شو...

    وقتی از پله ها بالا میرفتم صدای زنگ دربلند شد متوجه شدم مامان بزرگ میخواد در رو باز کنه ولی ماندانا مانعش میشه دیگه نمیدونستم باید چیکارکنم جزاینکه هرطوری هست خودم رو به حیاط برسونم.با عجله به اتاق کوروش رفتم و از راه بالکن و پله های اونجا خودم رو به حیاط رسوندم باورم نمیشد اینطوری با هم درگیرشده باشن آرش به مراتب عصبی ترازکوروش شده بود و برای اولین بارمتوجه شدم کوروش قصد جدا کردن آرش و بهنام رو داره چون اون هم متوجه عصبانیت بیش ازحد آرش شده بود!!!شروع کردم به جیغ کشیدن والتماس که:آرش...تو رو قرآن بسه...بهنام بس کن...ول کنید همدیگرو...

    کوروش برگشت به سمت من و گفت:تو بیرون چه غلطی میکنی!!!!؟مگه نگفتم بیرون نیای... برو گمشو تو...


    ماندانا درهال رو بازکرد وهمراه مامان بزرگ اومدن توی حیاط و تازه ماندانا هم متوجه شد که درگیری بین اونها خیلی جدی هستش.عمو مرتضی با شدت به درحیاط میکوبید.ماندانا به سمت دردوید و در رو باز کرد ولی اونهم نتونست آرش وبهنام رو ازهم جدا کنه...هر چی فریاد میکشیدم فایده نداشت وقتی دیدم کوروش هم داره با عمو مرتضی درگیرمیشه با تمام قدرتی که توی خودم سراغ داشتم مشتم رو گره کردم وکوبیدم توی شیشه های قدی و بلند پنجره های پذیرایی که رو به حیاط بودن و فریاد کشیدم:بسه دیگه...........................

    خورد شدن شیشه باعث پاره شدن رگ دست چپم شد و خون با شدت و سرعت ازجای برید گی بیرون ریخت.

    ماندانا با فریاد گفت:احمق بیشعوربا خودت چیکارکردی؟

    خونریزی شدید دستم برام مهم نبود دوباره فریاد زدم:نمیخوام کتک کاری کنین...بسه...

    کوروش با صدای بلند داد کشید:آرش ولش کن آنیتا دستش با شیشه بریده...

    عمه مهین و مهستی و هستی سراسیمه وارد حیاط شدن.

    بهنام با دستش آرش رو هل داد عقب و سریع روسری عمه مهین رو از سرش کشید و اومد به سمت من و مچ دستم رو محکم با روسری بست و درهمون حال گفت:آنیتا...چیکار کردی با خودت؟!!!!

    خونریزی به قدری شدید بود که درعرض چند ثانیه روسری ازخون خیس شد.عمو مرتضی داد زد:بهنام ببرش بیمارستان.

    کوروش خیلی سریع سوئیچش رو ازداخل خونه آورد و به همراه بهنام من رو به بیمارستان رسوندن...

    وقتی چشم بازکردم فهمیدم به علت جراحت زیاد تاندون دست چپم آسیب دیده و کارم به اتاق عمل وعمل کشیده وچون درماشین ازهال رفته بودم ازماجرا بیخبرمونده بودم...

    حالا دستم عمل شده بود و روی تخت بیمارستان بودم.عمه مهین کنارتختم ایستاده بود و به صورتم دست میکشید و اشک میریخت.اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم این بود:بهنام وآرش؟

    عمه مهین با گریه و صدای آروم گفت:نگران نباش عزیزدلم...

    دراتاق بازشد و بهنام درحالیکه روپوش سفید پزشکیش تنش بود اومد داخل نگاهی به من کرد و بعد رو کرد به عمه مهین و گفت:مامان بچه ها همین الان اومدن دیدن آنی...من میرم اتاق خودم نمیخوام دوباره مشکلی پیش بیاد شما هم وقتی بچه ها داشتن برمیگشتن برگرد خونه من خودم هستم نمیخواد شما شب اینجا بمونی.

    بعد رو کرد به من و گفت:حالت چطوره؟...چیکارکردی با خودت!!!؟میدونی چقدرخدا بهت رحم کرده؟

    لبخندزدم و گفتم:ولی فکرکنم خدا به تو بیشتررحم کرد نه؟

    لبخندی زد و گفت:تو که داشتی ازدستم راحت میشدی؟آرش داشت...

    به میون حرفش رفتم و گفتم:بهنام تو رو خدا...

    خندید و دستش رو روی سرم کشید و گفت:بچه ها اومدن زیاد خودت رو خسته نکن...خیلی خون ازدست دادی...به سوپروایزر بخش سپردم اجازه نده دورت زیاد شلوغ باشه...بچه ها که رفتن برمیگردم پیشت...

    بعداتاق رو ترک کرد.

    بچه ها که اومدن ملاقاتم چهره آرش هنوزعصبی بود.کوروش که یک کلمه با من حرف نزد فقط به دیوارتکیه داده بود و نگاهم میکرد.ماندانا میخواست شب پیشم بمونه ولی پرستارها اجازه ندادن و گفتن نیازی نیست.آرش موقع خداحافظی وقتی صورتم رو بوسید گریه کرد و کنار گوشم گفت:خیلی کله خرابی...

    خودمم دوباره زدم زیرگریه و آرش صورتم رو میبوسید وگفت:به خدا اگراین بلا رو سرخودت نیاورده بودی کشته بودمش...کسی حق نداره دست روی آنیتای من بلند کنه...

    کوروش بدون خداحافظی اتاق رو ترک کرد.

    آرش موقع بیرون رفتن از اتاق درحضورعمه مهین وعمومرتضی به من گفت:آنی میخوام به طور جدی دوربهنام رو خط بکشی...هرچیزی لیاقت میخواد و بهنام ثابت کرده لیاقت خیلی چیزها رو نداره...

    بغض کردم و جوابی ندادم...

    عمومرتضی با صبوری آرش رو ازاتاق بیرون برد و بعدش همه خداحافظی کردن و رفتن.نیم ساعت بعد از رفتن بچه ها بهنام برگشت به اتاق پیش من.............پایان قسمت هفدهم

    یاس بازدید : 1002 جمعه 01 مهر 1390 نظرات (0)

    رمان((پاورقی1))قسمت14 - شادی داودی
    داستان دنباله دار قسمت چهاردهم


    مدتی ازفوت عموی بهنام گذشت ودراین مدت بهنام به عناوین مختلف سعی کرد به خاطررفتارگذشته ازمن عذرخواهی کنه ولی حس میکردم هرباردرانتهای صحبتهاش چیزی میخواد بهم بگه که هنوزموقعیت مناسب روپیدانکرده میتونستم کاملا حدس بزنم که مسئله مربوط میشه به همون خونه گروهی من ودوستام.زمانهایی که توی اون خونه بابچه هادورهم جمع میشدیم بیش ازهروقت بامن تماس تلفنی داشت ولی برعکس همیشه که درگذشته تا ته وتوی قضیه رودرنمی آوردونمیفهمیدکجاهستم دیگه سوال نمیکردکه کجایی واین نشون میدادمیدونه کجاهستم ومن میفهمیدم چقدرسعی داره پای تلفن عصبی نشه.برام مهم نبودواهمیتی نمیدادم بدون یا ندونه واصلا ازاینکه عصبیش میکردم دیگه یک نوع لذت بهم دست میداد.مدتهابودوقتی زنگ میزدمثل سابق دائم به بچه هااشاره نمیکردم ساکت باشن بلکه ازقصددرجمع میموندم تاصدای خنده وحرف بچه هاهم خوب به گوشش برسه!!!سال سوم دانشگاه بودیم وباید به عنوان بچه هایی که مثلا دررشته هنرسینما داریم تحصیل میکنیم یک کارگروهی ارائه میدادیم.جشنواره فیلمهای مستنددرراه بودبنابراین تصمیم گرفتیم گروهی یه فیلم دررابطه بابناهای تاریخی شهرکویری یزدبسازیم وهمین امرباعث شددیگه خیلی بیشتردورهم جمع باشیم وتمام تلاشمون رومیکردیم که یک کاردرست ارائه بدیم بااجازه ازآرش چندباری بابچه هابه یزدرفتیم وکلی فیلمبرداری کردیم وحالاروی متن فیلم وموسیقی متن وگزارشهای مستند و....باید حسابی وقت میگذاشتیم وهمین درگیری توی مسائل تهیه این فیلم باعث شدبه کلی فراموش کنم که چیزی دررابطه بااون خونه به آرش بگم!!!کوروش وآرش هم برای توسعه کاری خودشون به مدت یک ماه عازم دبی شدن ودیگه نبودن اونهابرای من خیلی بهترشده بودچراکه وقتی اونهابودن باتوجه به این که باید باگروه میموندم وروی فیلم کارمیکردم ولی مجبوربودم زودبرگردم خونه اماحالاکه رفته بودن دبی من هم مثل بچه های دیگه میتونستم وقت بیشتری روی کاربگذارم.بهنام اشاره ای به خونه نمیکردولی دائم سعی داشت باحفظ خونسردی خودش دائم بهم تذکربده وحتی بیشترشبهاوقتی به خونه برمیگشتم متوجه میشدم که باماشین دنبالم بوده چراکه وقتی ازماشین پیاده میشدم درحیاط روبازکنم ماشین اونهم می رسیدولی حرفی به من نمیزدوفقط ماشینش روبه داخل حیاط خودشون میبرد!!!ازاین کارش نفرت داشتم وحس میکردم هیچ دلیلی نداره اینقدرمثل کارآگاههادرتعقیب وزیرنظرداشتن کارهای من باشه.بااینکه ازچهره اش معلوم بودخیلی ازدستم کفری وشاکی شده ولی سکوت میکرد.بالاخره کارفیلم45دقیقه ای ماتموم شدواون شب توی همون خونه کلی ازشادی شلوغ کردیم وزدیم ورقصیدیم واصلا متوجه گذرزمان نبودیم تا اینکه کم کم تلفنهای پدرمادربچه هاشروع شدواون وقت بودکه فهمیدیم ساعت از2نیمه شب گذشته!!!باکلی خنده وخوش وبش وخسته نباشی گفتن به همدیگه باهم خداحافظی کردیم وهرکی برگشت خونه خودش.من تابرسم خونه ساعت3شده بودوازفرط خستگی وخوشحالی ازاینکه کارمون به نتیجه رسیده دیگه به هیچی توجه نکردم حتی بهنام که اون شب هم مثل شبهای پیش دنبال من.....

    فردای اون روزقراربودکوروش وآرش هم ازدبی برگردن وقت ظهر توی دانشگاه گوشیم زنگ خوردبهنام پشت خط بودوقتی جواب دادم باعصبانیت گفت:همیشه کارفیلمسازی به پارتی وبزن وبرقص ختم میشه یا فقط تو ودوستات این قانون رودارین...یااینکه دیشب با بقیه شبها فرق داشت؟گفتم:بهنام بازشروع نکن...من دیشب...به میون حرفم اومدوگفت:جلوی دردانشگاهتونم بیا بیرون کارت دارم...میای یا من بیام داخل؟فهمیدم دوباره بدجورقاطی کرده باید براش توضیح میدادم که دیشب چه خبربوده بنابراین به بچه هاگفتم به جای من سرکلاس حاضربزنن تاغیبت نخورم وبعد بی توجه به سوالهای پی درپی بچه هابدو بدو ازدانشکده بیرون رفتم.وقتی نشستم توی ماشینش مهلت ندادودرحینی که رانندگی میکردهرچی دلش خواست گفت:آنی تو بیشعوری فکرکردی میتونی همه روخرکنی...دیشب توی اون خراب شده چه غلطی میکردین؟فیلمسازی بود؟به به...به به...چه فیلمی هم بوده اینهمه مدت کارمیکردی که این فیلم روبدین بیرون؟!!!بعدگوشیش روپرت کردتوی بغل من!!!نمیدونستم منظورش چیه باتعجب گفتم:بازدیوونه شدی؟چراچرت میگی؟گفت:خفه شوآشغال...گوشی روبازکن فیلم دیشبتون روببین.باتعجب وناباوری گوشیش روبازکردم وفایل مربوط به فیلمی روکه میگفت دیدم!!!!فیلم مربوط میشد به بزن وبرقص آخر شب ماکه بعدازتموم شدن کارمون ازخوشحالی روی سروکول هم پریده بودیم وحسابی مثلا خوشحالی کرده بودیم!!!باتعجب گفتم:تواین روازکجاآوردی؟جوابم روندادوباسرعت به سمت خونه رانندگی کرد.توی ماشین هرچی میخواستم براش توضیح بدم فقط فریادمیزد:خفه شو...خفه شو...صدات روببر.ماکاربدی درشب قبل نکرده بودیم که خودم رومستحق اونهمه توهین بدونم ولی بیشترین سکوت من دلیلش این بودکه این فیلم چطوری اونم به این سرعت درست فردای همون شب به دست بهنام رسیده!!!جلوی درحیاط شون نگه داشت وسریع ازماشین پیاده شد من هنوزپیاده نشده بودم که به نوعی من روازماشین کشید بیرون!!!گفتم:بهنام خرنشو...چرااینجوری میکنی؟درست بعدازآخرین کلمه من بودکه بهنام شروع کردبه کتک زدن من وباهمون کتک من روکشوند توی خونه خودشون...مهلت نمیداد حرف بزنم وسیل کشیده ها ومشتهایی بودکه به من میزدعمه مهین بیچاره اولش شوک شده بودولی بعدتمام تلاشش رومیکردکه من رواززیردست وپای بهنام بیرون بکشه ودائم دراین بین به بهنام هم بدوبیراه میگفت ولی من کاملا متوجه شده بودم که بهنام کنترلش روازدست داده وگویی عقده ی این مدت روباید هرطوری هست خالی کنه.تمام تنم دردگرفته بودوصورتم ازشدت سیلی هایی که خورده بودم میسوخت.کم کم سرم گیج رفت ودردمعده ام شروع شد.فقط درآخرین دقایق قبل ازبی هوش شدنم متوجه شدم عمومرتضی(پدربهنام)واردخونه شدوبه سمت بهنام هجوم بردتاازادامه کتک خوردن من جلوگیری کنه وعمه مهین هم من رواززیردست وپای بهنام بیرون کشیدولی دیگه هیچی نفهمیدم.........پایان قسمت چهاردهم

    یاس بازدید : 787 جمعه 01 مهر 1390 نظرات (0)

    داستان دنباله دار قسمت دهم

    اونقدرعصبی شده بودم که صدام پای تلفن میلرزیددیگه برام مهم نبودچطوری دارم باهاش حرف میزنم باعصبانیت گفتم:بهنام توفکرمیکنی کی هستی؟زیادی خودت روتحویل گرفتی یافکرمیکنی اونقدرتکی که من برای اینکه باتوعروسی کنم تاالان روزشماری کردم؟باصدایی آروم گفت:من چنین چیزی نگفتم.دادزدم:غلط میکنی بگی...ببین بهنام دارم خیلی جدی بهت میگم برنامه فرداشب روبهم بزن چون اگربهم نزنی...نذاشت حرفم تموم بشه گفت:آنی توالان بیخودوبی جهت عصبی هستی باشه شب میام دنبالت باهم حرف میزنیم.دوباره بافریادگفتم:بیخودوبی جهت؟!!بیخود وبی جهت عصبی هستم؟!!!تودیوونه ای...توفکرمیکنی کی هستی که میخوای سرخودبرای من تصمیم بگیری اصلا...ببین بهنام من بچه نیستم توچرانمیفهمی؟خندیدوگفت:معلومه بچه نیستی اگه بچه بودی که ازت خواستگاری...دوباره دادزدم:خفه شو...اسم خواستگاری روکه میاری دلم میخوادباناخنم چشمات رودربیارم.صداش جدی شدوگفت:آنی درست صحبت کن.جواب دادم:لازم نیست به من حرف زدن یاد بدی توباید بفهمی که...دوباره بین حرفم اومدوگفت:دارن برای اتاق عمل صدام میکنن آنی سربه سرمن نذارشب میام باهم صحبت میکنیم.دوباره بافریادگفتم:من نمی خوام اصلا ریختت روببینم.ولی بهنام گوشی روقطع کرده بود دوباره شماره اش روگرفتم امااینبارگوشیش روی پیغام گیربودباعصبانیت گوشیم روانداختم روی تخت ولبه تختم نشستم.ازعصبانیت دستام میلرزیدواحساس میکردم ازهمه صورتم داره حرارت بلندمیشه.سکوت همه خونه روبرداشته بودهیچ صدایی ازپایین نمی اومد.تاشب پایین نرفتم ودقیقایه بسته سیگارروتاوقتی آرش وکوروش به خونه بیان تموم کردم.برای شام پایین نرفتم کسی هم صدام نکردحتی آرش.معلوم بودمامانی قضیه روبراشون گفته.ساعت نزدیک11بودکه چندضربه به دراتاقم خوردوبعدآرش اومدداخل نگاهی بهم کردوبدون هیچ حرفی اول پنجره اتاقم روبازکردتادودزیادی که تواتاق جمع شده بودبیرون بره.اومدکنارم نشست.سرمای بیرون باعث شدپتوی روی تختم روبه دورخودم بپیچم برای اولین باربودکه حتی حوصله سلام کردن به آرش روهم نداشتم آرشی که همه زندگی من بودش.دستش روانداخت دورشونه ام وپیشونیم روبوسیدبامهربونی نگام کردزدم زیرگریه بغلم کردوگذاشت یک دل سیرگریه کنم.شده بودم همون دختر6ساله ای که سالهاپیش دریک لحظه دونفرازعزیزترینهاش روازدست داده بود.دلم آغوش گرم یکی رومیخواست وهیچ آغوشی برام گرم تروامن ترازآغوش آرش نبود.بعددقایقی که خوب گریه کردم باصدای مهربونش گفت:بسه دیگه...من مگه مرده باشم خواهرکوچولم اینجوری زاربزنه...الانم طوری نشده بهنام خواستگاری میخوادبکنه خودت بهترازهرکسی میتونی جوابگوباشی...نمیخوایش نخواه هیچکس جرات نداره مجبورت کنه...الان اومده پایین بلندشوبروبیرون باهاش...هیچ دلیلی برای گریه وجودنداره بروهرچی دوست داری بهش بگو...بهت قول میدم دراین زمینه حرف حرف خودته...فقط خودتی که تصمیم میگیری...به هیچ چیزدیگه ام فکرنکن بلندشولباس بپوش بروباهاش بیرون خودت تمومش کن.احساس میکردم آرش روکه دارم ازهیچ چیز نمیترسم برام مثل کوه بودکوهی که باتمام قواپشتم روگرفته وبهم قوت قلب میده.چنددقیقه بعدوقتی رفتم پایین کوروش نشسته بوداخماش توهم بودوعصبی ولی وقتی من رودید لبخند زدوگفت:خوشم اومد بروفقط اگه مشکلی پیش اومدزنگ بزن خونه.آرش نگاهی به کوروش کردوگفت:مشکلی پیش نمیادتوهم لازم نیست اینقدردنبال شربابهنام بگردی.کوروش پک محکمی به قلیونی که برای خودش درست کرده بودزدوگفت:من ذاتاازاین بشر(بهنام)بدم میادبدنش به من لهش میکنم.آرش به من اشاره کردکه زودتربرم بیرون چون بهنام توماشین جلوی درمنتظرم بودمنم معطل نکردم ورفتم.بهنام توماشین نشسته بودوقتی رفتم توماشینش چهره اش ناراحت بودولی سعی داشت لبخندبزنه سلام که بهش نکردم هیچی جواب سلامشم ندادم.دقایقی بعدجلوی ورودی غربی پارک نیاوران ماشین رونگه داشت.برف شروع به باریدن کرده بود.برگشت به سمت من وگفت:خوب؟خانم خانما چشون شده؟گفتم:لوس نشو.خندیدوگفت:من یاخودت؟باعصبانیت نگاهش کردم وگفتم:بهنام من نمیتونم باتوازدواج کنم اصلا فکرشم نمیتونم بکنم.لبخندش کم رنگ شدوگفت:چرا؟گفتم:چون هیچ وقت بهت به چیزی غیرازیه برادرفکرنکردم همیشه همیشه همیشه توحکم برادرسوم روبرای من داشتی.نفس عمیقی کشیدوباانگشت روی فرمون ماشین چندضربه زدوگفت:آنی...باشه...توبه من همیشه مثل یه برادرنگاه کردی خوب... حالاکه فهمیدی چقدردوستت دارم هم نمیخوای دیدت روعوض کنی؟عصبی شدم وگفتم:مسخره...تواصلا فهمیدی چی گفتم؟سرش روبه سمت شیشه کنارش برگردوندبعددوباره برگشت به سمت من وگفت:آنی تواصلا به من هم فکرمیکنی وقتی داری این حرفها رومیگی؟میفهمی چقدربااعصاب من داری بازی میکنی؟گفتم:به جهنم که بااعصابت بازی میشه.من دوست دارم برای خودم زندگی کنم وهیچ وقتم به اینکه زن توبشم یاتوشوهرمن بشی فکرنکردم ونمیکنم حالیت شد؟سعی میکرداعصابش روکنترل کنه کمی مکث کردبعدگفت:باشه اونقدرصبرمیکنم تانظرت عوض بشه.خنده تمسخرآلودی کردم وگفتم:به همین خیال باش.لبخند تلخی زدوگفت:ولی آنی به قرآن قسم نمیگذارم پای هیچ پسری توزندگیت بازبشه غیرازخودم.خنده عصبی کردم وگفتم:بروبابادلت خوشه کی حالاخواست پای کسی روبیاره وسط.خواستم روسریم رودرست کنم که مچ دست چپم رومحکم گرفت وگفت:آنی قسم خوردم.گفتم:باشه اگه پای کسی اومد وسط اونوقت...نذاشت حرفم تموم بشه گفت:میکشمت آنی اگه ببینم روزی با کسی دیگه باشی.........پایان قسمت دهم.
    رمان((پاروقی1))قسمت11 - شادی داودی
    داستان دنباله دار قسمت یازدهم

    دوهفته ازآن شب گذشت وهرشب یکی ازافرادفامیل خونه مامی اومدوبنای نصیحت من رومیگذاشت عموها...عمه ها...مامانی وخلاصه هرکی ازراه میرسیدسعی داشت عقیده من روبه نوعی درتصمیم گیریم دررابطه باخواستگاری بهنام تغییربده ولی من جدی حرف آخرم روگفته بودم واصلا نمیتونستم تصوردیگه ای نسبت به بهنام داشته باشم.دیگه به نوعی بحث من وبهنام شده بودنقل هرمجلسی دراین بین کسایی که بیش ازهرشخص دیگه ای اعصابم روبهم میریختن دوتاخواهردوقلووفضول بهنام بودن وازاونجایی که همسن بودیم معمولاهرقدرملایم ولی درجمع به هردلیلی بین مابحث درمیگرفت واگرمیانجی گری بزرگهانبودگاه میشد که صدامون روی هم بالاهم بره.دیگه خیلی مسخره شده بودچراکه هرجامیرفتم بهنام اخباردقیق من روداشت که باکی رفتم باکی هستم کجاهستم چقدربودم وخلاصه همه چی...اوایل نمیدونستم ازکجامتوجه وخبردارمیشه ولی بعدفهمیدم مهستی وهستی دوستانی دردانشکده ای که من میرم دارن ودرواقع برای من بپاگذاشته بودن واخبارمن رودقیق ترازخود من اونهاوسپس بهنام درکمترین زمان ممکن به دست می آوردن.دراین بین برای اینکه ازتنشهای فامیلی هم جلوگیری کنم سعی میکردم زیادبابهنام درگیرنشم ویااحیانا"کاری نکنم که اون عصبی بشه چون حوصله جروبحث بابهنام رواصلا نداشتم ولی باتمام این اوصاف باید همیشه به سوالاتش هم پاسخگوبودم.اگرجایی بابچه های دانشکده میرفتم صدبارتلفن میزدوهربارهم بایدجواب میدادم اگرجواب نمیدادم درعرض کمترازیک ساعت سروکله اش پیدامیشدواین دیگه برام بدتربودچون بچه های گروه هم بااومدن بهنام ناخودآگاه اوقاتشون تلخ میشدچراکه بهنام برخوردخوبی باهیچکدوم ازبچه هانداشت.سه شنبه هاکلاس نداشتم ولی یکی ازسه شنبه ها استادیکی ازدروس اختصاصیمون گفت که بایدبریم کلاس.صبح که ازخونه خارج شدم بهنام روندیدم چون فکرمیکردمن امروزدانشکده نمیرم صبح که میخواست بره بیمارستان جلوی درمعطل نشدوسریع رفت منم درست بعدازرفتن اوازخونه خارج شدم.اون روزنمیدونم چراهوس کردم بدون ماشین برم واتفاقاسرخیابون که رسیدم رزیتارسیدوباماشین اون رفتیم دانشکده.اون روزاستادبیخودی گیرشده بودوهرگوشی که سرکلاسش زنگ میخوردچهارتالیچارباراون دانشجوی بدبخت میکردمن بادیدن این وضع گوشیم روخاموش کردم.بعدازیک ساعت ونیم درس نفس گیراستادیه زمان تنفس به همه داد.نیم ساعت تاشروع کلاس بعدوقت داشتیم بابچه هاازبوفه چایی گرفتیم مشغول چایی خوردن بودم گوشیم روروشن کردم به محض روشن شدن گوشیم گوشیم زنگ خوردبهنمام پشت خط بودوقتی جواب دادم فقط صدای فریادش روشنیدم که گفت:کدوم گوری هستی؟چراگوشیت روخاموش کردی؟گفتم:دادنکش...کلاس داشتم.دادزد:توغلط کردی...امروزسه شنبه است خرکه نیستم...میگم کدوم گوری هستی؟گفتم:بیخودی دادوبیدادنکن خیرسرت مثلاتویه دکتری بدبخت مریضهایی که زیردست توهستن...به میون حرفم اومدوباعصبانیت گفت:آنی میگم کجایی؟گفتم:دانشکده...دانشکده...دانشکده...خری دیگه...فکرکردی کجاهستم؟کلاس بودم گوشیم روخاموش کرده بودم.بهنام عصبی بودوبادادوفریادحرف میزدگوشی روازگوشم فاصله دادم تاکمترصدای دادش روبشنوم.شهرام که کناربچه هانشسته بود داشت به من نگاه میکرداومدنزدیک وگفت:چی میگه؟گفتم هیچی باورنمیکنه کلاس دارم الان.شروین گفت:خوب بهش بگودوساعت دیگه بیادجلودردانشکده دنبالت...عجب آدم عوضی هستش این پسرعمه شریف جنابعالی شورش رودرمیاره بعضی وقتها...بهنام پشت خط سکوت کرده بودوهمه حرفهای شروین روشنیدولی نمیدونست کیه.به بهنام گفتم:دوساعت دیگه کلاسم تموم میشه بیا دنبالم جلوی دانشکده.جواب داد:به اون عوضی که داری باهاش خوش میگذرونی بگوکاریادت نده خودت ختم این کارهایی.دیگه عصبی شدم وگفتم:بهنام خیلی بیشعوری...توچی فکرکردی؟این صدای شروین بودکه داشت حرف میزدفکرکردی کجاهستم؟بازمن روباآبجیهات یکی دیدی؟بهنام گفت:خفه شو.گفتم:خودت خفه شو.یکدفعه ساکت شدفکرکردم گوشی روقطع کرده مکث کردم گفتم:الو؟گفت:زهرمار...فقط بگوکی وکجابیام دنبالت؟باعصبانیت گفتم:ببین بهنام من ازتونمیترسم هرغلطی هم بخوام میکنم ازتوگنده ترشم نمیتونه جلوم روبگیره.گفت:خفه شو...بهت گفتم کی وکجابیام دنبالت؟دادزدم:همونجاوهمون وقتی که بهت گفتم.بعدگوشی روقطع کردم وهرچی دیگه زنگ زدگوشی روجواب ندادم.نمیدونم استادچه مرگش شدکه اونم توسط یکی ازبچه ها پیغام دادکلاس لغوشده.بچه هاهمه منتظربودن ببینن من چیکارمیکنم خیلی عصبی شده بودم ازطرفی مسخره دست استادشده بودیم وازطرفی به بهنام گفته بودم دوساعت دیگه بیاددنبالم.سپهرگفت:همه بریم چایخونه سنتی نزدیک اومدن بهنام برگردیم دانشکده تا مشکلی پیش نیاد.خیلی بهم برخوردرفتاربهنام جوری شده بودکه دیگه فکرمیکردم شخصیتم پیش بچه ها زیرسوال رفته روکردم به مریم وگفتم شماهابه من کاری نداشته باشین هرجامیخواین برین مشکل من بابهنام باعث خرابی برنامه شماهانشه.امیرورزیتاخندیدن وگفتن:چرندنگودخترمگه میشه مابریم وتوتنهااینجاباشی.خلاصه هرکاری کردم بچه هانرفتندوبه طورخیلی اتفاقی مجیدهم اومد به دانشکده پیش ما.ساعتی تومحوطه دانشکده بودیم خیلی عصبی شده بودم وتوهمون حالت گوشی روخاموش کردم انداختم توکیفم.ساعت اومدن بهنام شدوقتی ازدردانشکده رفتیم بیرون دیدم اونطرف خیابون درحالیکه به ماشینش تکیه داده باعصبانیت داره نگاهم میکنه.مجیدوشروین وسپهرهم رفته بودن ماشینهاشون روازپارکینگ دانشجویی آورده بودن وهمزمان هرسه رسیدن جلوی درب دانشکده مجبورشدم سریع بابچه هاخداحافظی کنم وبرم اونطرف خیابون.بچه ها هنوزهمه سوارماشینهانشده بودن.وقتی به بهنام رسیدم کیفم روازم گرفت وباعصبانیت روی کاپوت جلوی ماشین خالیش کردچندتاکتاب ویکسری ورق وخودکاروگوشیم وهزارتاخرت وپرت دیگه ازتوش ریخت روی ماشین وزمین.بچه هاکه اونطرف خیابون بودن همه باعصبانیت وتعجب به من وبهنام نگاه میکردن اعصابم پاک ریخته بودبهم.گفتم:خل شدی؟بهنام بافریادگفت:خفه شو.بعدگوشیم روبرداشت ونگاهش کرددیدخاموشه برگشت طرف من وگفت:خاموش کردی که بااعصاب من بازی کنی؟تاالان کدوم گوری بودی؟گفتم:چرندنگوبهنام زشته بچه هادارن نگاهمون میکنن.دوباره گفت:گفتم باکدوم عوضی تاالان میچرخیدی؟عصبی شدم وبی توجه حرفی زدم که نباید میگفتم...دادکشیدم:باهرعوضی بودم سگش به توشرف داره...نگذاشت حرفم تموم بشه دوتاکشیده پشت سرهم زدتوصورتم.یک لحظه به خودم اومدم دیدم بچه های گروه ازاونطرف خیابون اومدن سمت ما.مجیدباحالتی عصبی رفت سمت بهنام میدونستم درگیری پیش میادوحراست دانشگاه هم اون سمت خیابون چشم ازماهابرنمیداشت.مجیدروکردبه بهنام وگفت:خیلی بیشعوری.تابه خودم بیام مجیدوبهنام گلاویزشده بودن.ازبینیم خون می اومدودردشدیدی هم توی معده ام حس میکردم باهمون حال روکردم به شروین وگفتم:توروقرآن جداشون کن.سپهرگفت:چقدرخری آنیتا...به سپهرنگاه کردم وگفتم:نمیخوام دخالت کنید هیچکدمتون.بچه ها بهم دستمال دادن سعی داشتم خون بینیم روپاک کنم درهمون حال متوجه بودم که بهنام ومجیدبه قدری عصبی شدن که شروین هم نمیتونه مجید وبهنام روازهم جداکنه مجبورشدم برم جلووبافریادروکردم به مجیدوگفتم:بس کن...بسه دیگه.مجیدآروم سرجاش ایستاد بهنام هم همینطور.روکردم به بهنام گفتم:خسته ام کردی...مجیدرفت سوارماشینش شدوباعصبانیت وسرعت ازاونجادورشد.حراست دانشکده اومدجلوولی سپهرتونست سروته قضیه روباچرب زبونی هم بیاره.مریم والهام وسایل من روازروی زمین جمع کردن ودادن بهم دیگه به گریه افتاده بودم احساس میکردم هیچی ازشخصیتم جلوی بچه هاباقی نمونده.بهنام گفت:سوارشوبریم.رفتم سمت ماشین بهنام که مریم گفت:آنا نروباهاش بیا مامیرسونیمت.شروین گفت:آنی نمیخوادکسی دخالت کنه.سپهرگفت:درسته...بروآنی جون.امیرگفت:بچه هاسوارشین بدجورضایع بازی شد.باید بابهنام میرفتم چون خیلی حرفهاداشتم بهش بگم سوارماشینش شدم واونم باعصبانیت ازکناربچه هاکه هنوزبانگرانی به صورت ودستمال خونی دست من نگاه میکردن گذشت...............پایان قسمت یازدهم

    یاس بازدید : 437 جمعه 01 مهر 1390 نظرات (3)

    رمان((پاورقی1))قسمت5 - شادی داودی
    داستان دنباله دار قسمت پنجم

    بهنام نگاهی به جمع کردوبعدروکردبه من وگفت:خوبه..عالیه..دیگه کجاها باید بیام پیدات کنم؟گفتم:بهنام بریم بیرون باهم صحبت میکنیم.خنده ءپرمعنی کردوگفت:بیرون؟بلندشوبریم...میریم خونه.فهمیدم دوباره قاطی کرده وازترس اینکه نکنه جلوی بچه هاحرکتی بکنه که برای شخصیتم گرون تموم بشه سوئیچم روازکیفم به همراه کارت ماشین بیرون آوردم ودادم به مهران ورزیتاگفتم:بچه هاماشین من روشماها بیارین خونه من بابهنام میرم.بچه ها بعد این حرف من یکی یکی بلند شدن وگفتن ماهم برمیگردیم.بهنام ازسالن بیرون رفته بودوجلوی درایستاده وهنوزبه من نگاه میکرد.شروین گفت:آنی اگه فکرمیکنی مشکلی پیش اومده من ومریم بابهنام صحبت کنیم؟سریع گفتم:نه...نه من خودم حلش میکنم چیزمهمی نیست.بعدباعجله وزودترازبقیه ازسالن خارج وبه همراه بهنام سوارماشینش شدم.عصبی رانندگی میکرد ومدتی که گذشت مثل بمبی که منفجربشه فریادکشید:توشعورنداری؟اینجا چه غلطی میکردی؟سعی میکردم خودم روکنترل کنم صدام می لرزید ازترس نبود فقط عصبی شده بودم که چرابهنام شب همه روخراب کرده بود.دوباره فریاد کشید:باتوهستم...کری؟میگم قاطی اینها اونم توی اینجاچه غلطی میکردی؟دنبال چی هستی تو؟بادندون لب پاینم روگازگرفتم میخواستم تمرکزداشته باشم باصدایی آروم گفتم:بهنام دادنکش آرومترهم میتونیم باهم حرف بزنیم...درثانی اونها دوستهای من هستن جای بدی نبودم شام خوردیم و...فریادزد:خفه شو...وقتی زنگ زدم خونتون وماندانابهم گفت که کجارفتی باورم نمیشد.گفتم:چرا؟چرابهنام؟مگه اینجا چه عیبی داره؟مگه باخودت بارها این اطراف نیومدم مگه بارها باهم اینجاهاشام نخوردیم چرااون موقع اینجابدنبوده حالاکه بادوستام اومدم بد شده؟بهنام نگاه عصبی به من کردوگفت:میگم که شعورنداری.گفتم:بهنام من شعوردارم...کاربدی هم نکردم.باعصبانیت وبااینکه سرعت بالایی داشت ماشین روکشید سمت خاکی جاده ونگه داشت.ازماشین پیاده شد ودررومحکم بهم کوبید.میدیدم چقدرعصبی شده ولی منم عصبی بودم.بیشترازروی بچه ها خجالت میکشیدم که بهنام بارفتارزشتش شب اونهاروهم خراب کرده بود.ازماشین پیاده شدم ورفتم کنارش ایستادم وگفتم:ببین بهنام من نمیدونم توچرااینجوری میکنی ولی این روبدون که توبارفتارزشتت شب همه دوستهای من روهم خراب کردی...بی هیچ دلیلی.فریادزد:مگه توبه من قول ندادی بااین جورجماعت نگردی؟اصلا نمیفهمم چرابایدبیای اینجا؟جایی که همه دارن...گفتم:بهنام جماعتی که الان مدنظرتوست همه دوستهای من هستن ومن بااونهاهرجادوست داشته باشم میرم به توهم ربطی نداره.نگاه پرازخشمی بهم کردباتمسخرگفت:چه جمع باحالی هم هستن اونها قلیون میکشن وتوی بیشعورهم سیگارلای انگشتت...میدونی مردم چی فکرمیکنن؟گفتم:بسه بهنام...اونجاکسی به کسی کاری نداره.بازوم روگرفت ومن رودوباره برگردوندتوی ماشین درهمون حال که درماشین رومیبست گفت:توهنوزم بچه ای وبیشعورولی آدمت میکنم.درماشین روبازکردم واومدم پایین به طرفم برگشت وبافریاد گفت:بتمرگ توماشین.ماشین پلیس راه باچراغهای گردون وروشن کنارجاده کشید وبغل ماشین مانگه داشت.افسری پیاده شدوگفت:مشکلی پیش اومده؟بهنام که صورتش ازشدت عصبانیت درحال انفجاربودگفت:به شما مربوط نیست.راننده ماشین پلیس هم وقتی برخوردبهنام رودیدپیاده شد وبه همراه افسرنزدیک ما اومدن.یکی ازاونها روکردبه من وگفت:باهم نسبتی دارین؟بهنام داد زد:آنی گفتم بروگمشو توماشین من خودم...افسرروکردبه بهنام وگفت:درست صحبت کن.وبعد رفت سمت بهنام کارت ماشین وکارت شناساییش روخواست میدونستم به این زودی دیگه ول کن ما نیستن.افسردوباره روکردبه من:باهم نسبتی دارین؟گفتم:بله فامیلیم.خنده ای تمسخرآلودی کرد وگفت:ااا...چه جالب ماهرکی رواینجا میگیرم باهم فامیلن.وبعد درحالیکه افسردومی مدارک ماشین روازبهنام گرفته بود به سمت ماشین خودشون رفتن وبابیسیم کمی صحبت کردن دوباره اومدن سمت ماشین وخواستن ماشین روبگردن.اون شب تاآرش وکوروش هم خودشون روبه کلانتری منطقه ای که من وبهنام روبرده بودن برسونن وثابت کنن که مافامیل هستیم وبرگردیم خونه ساعت شده بودنزدیک4صبح.بچه های دانشکده طفلکی ها به خاطرمن همه جلوی درمنتظرمونده بودن.نمیدونستم چطوری ازشون تشکرکنم.ولی آرش وکوروش وبهنام هرسه به قدری بامن دعواکرده بودن که دیگه حوصله هیچی برام نمونده بودوازطرفی مسائل پیش اومده به خاطرخلافی که ازنظرخودم مرتکب نشده بودم حسابی اعصابم روبهم ریخته بود.تایک هفته هرجامیخواستم برم باید نه تنها به بهنام که به کوروش وآرش هم گزارش میدادم واین کلافه ام کرده بودولی آرش وکوروش خیلی منطقی تربرخوردکردن وکم کم متوجه شدن اون شب مشکلی نبوده ومن فقط باجمع دوستام که ازنظربهنام فقط شایسته نیستن به دربند رفته بودم.ولی خود بهنام هنوزروی حرفش اصرارداشت ومیگفت من نباید بادیگران جایی برم!تعطیلات بعد امتحانات ترم دوم شروع شده بودکمی سرماخورده بودم که همراه با تب حسابی حالم روگرفته بود.روی راحتی درازکشیده بودم وداشتم فیلم نگاه میکردم.مامانی رفته بود توحیاط.درب هال بازشد وبهنام اومد داخل.چهره اش کمی باچند روزگذشته فرق کرده بود.اومدکنارم روی راحتی نشست.ازجام بلند نشدم وفقط سلام کردم.بالبخند نگاهم کردوگفت:قبلابلدبودی یکی ازدرمیاد تو ازجات بلند بشی.گفتم:حالم خوب نیست.خندید وگفت:تاپنجشنبه سعی کن خوب بشی چون عروسی یکی ازدوستام دعوت شدیم.گفتم:دعوت شدیم؟گفت:آره.وبعد کارت عروسی دوستش رونشونم دادپشت کارت نوشته شده بود((بهنام وآناهیتای عزیز)).........پایان قسمت پنجم

    یاس بازدید : 438 جمعه 01 مهر 1390 نظرات (2)

    رمان((پاورقی1))قسمت5 - شادی داودی
    داستان دنباله دار قسمت پنجم

    بهنام نگاهی به جمع کردوبعدروکردبه من وگفت:خوبه..عالیه..دیگه کجاها باید بیام پیدات کنم؟گفتم:بهنام بریم بیرون باهم صحبت میکنیم.خنده ءپرمعنی کردوگفت:بیرون؟بلندشوبریم...میریم خونه.فهمیدم دوباره قاطی کرده وازترس اینکه نکنه جلوی بچه هاحرکتی بکنه که برای شخصیتم گرون تموم بشه سوئیچم روازکیفم به همراه کارت ماشین بیرون آوردم ودادم به مهران ورزیتاگفتم:بچه هاماشین من روشماها بیارین خونه من بابهنام میرم.بچه ها بعد این حرف من یکی یکی بلند شدن وگفتن ماهم برمیگردیم.بهنام ازسالن بیرون رفته بودوجلوی درایستاده وهنوزبه من نگاه میکرد.شروین گفت:آنی اگه فکرمیکنی مشکلی پیش اومده من ومریم بابهنام صحبت کنیم؟سریع گفتم:نه...نه من خودم حلش میکنم چیزمهمی نیست.بعدباعجله وزودترازبقیه ازسالن خارج وبه همراه بهنام سوارماشینش شدم.عصبی رانندگی میکرد ومدتی که گذشت مثل بمبی که منفجربشه فریادکشید:توشعورنداری؟اینجا چه غلطی میکردی؟سعی میکردم خودم روکنترل کنم صدام می لرزید ازترس نبود فقط عصبی شده بودم که چرابهنام شب همه روخراب کرده بود.دوباره فریاد کشید:باتوهستم...کری؟میگم قاطی اینها اونم توی اینجاچه غلطی میکردی؟دنبال چی هستی تو؟بادندون لب پاینم روگازگرفتم میخواستم تمرکزداشته باشم باصدایی آروم گفتم:بهنام دادنکش آرومترهم میتونیم باهم حرف بزنیم...درثانی اونها دوستهای من هستن جای بدی نبودم شام خوردیم و...فریادزد:خفه شو...وقتی زنگ زدم خونتون وماندانابهم گفت که کجارفتی باورم نمیشد.گفتم:چرا؟چرابهنام؟مگه اینجا چه عیبی داره؟مگه باخودت بارها این اطراف نیومدم مگه بارها باهم اینجاهاشام نخوردیم چرااون موقع اینجابدنبوده حالاکه بادوستام اومدم بد شده؟بهنام نگاه عصبی به من کردوگفت:میگم که شعورنداری.گفتم:بهنام من شعوردارم...کاربدی هم نکردم.باعصبانیت وبااینکه سرعت بالایی داشت ماشین روکشید سمت خاکی جاده ونگه داشت.ازماشین پیاده شد ودررومحکم بهم کوبید.میدیدم چقدرعصبی شده ولی منم عصبی بودم.بیشترازروی بچه ها خجالت میکشیدم که بهنام بارفتارزشتش شب اونهاروهم خراب کرده بود.ازماشین پیاده شدم ورفتم کنارش ایستادم وگفتم:ببین بهنام من نمیدونم توچرااینجوری میکنی ولی این روبدون که توبارفتارزشتت شب همه دوستهای من روهم خراب کردی...بی هیچ دلیلی.فریادزد:مگه توبه من قول ندادی بااین جورجماعت نگردی؟اصلا نمیفهمم چرابایدبیای اینجا؟جایی که همه دارن...گفتم:بهنام جماعتی که الان مدنظرتوست همه دوستهای من هستن ومن بااونهاهرجادوست داشته باشم میرم به توهم ربطی نداره.نگاه پرازخشمی بهم کردباتمسخرگفت:چه جمع باحالی هم هستن اونها قلیون میکشن وتوی بیشعورهم سیگارلای انگشتت...میدونی مردم چی فکرمیکنن؟گفتم:بسه بهنام...اونجاکسی به کسی کاری نداره.بازوم روگرفت ومن رودوباره برگردوندتوی ماشین درهمون حال که درماشین رومیبست گفت:توهنوزم بچه ای وبیشعورولی آدمت میکنم.درماشین روبازکردم واومدم پایین به طرفم برگشت وبافریاد گفت:بتمرگ توماشین.ماشین پلیس راه باچراغهای گردون وروشن کنارجاده کشید وبغل ماشین مانگه داشت.افسری پیاده شدوگفت:مشکلی پیش اومده؟بهنام که صورتش ازشدت عصبانیت درحال انفجاربودگفت:به شما مربوط نیست.راننده ماشین پلیس هم وقتی برخوردبهنام رودیدپیاده شد وبه همراه افسرنزدیک ما اومدن.یکی ازاونها روکردبه من وگفت:باهم نسبتی دارین؟بهنام داد زد:آنی گفتم بروگمشو توماشین من خودم...افسرروکردبه بهنام وگفت:درست صحبت کن.وبعد رفت سمت بهنام کارت ماشین وکارت شناساییش روخواست میدونستم به این زودی دیگه ول کن ما نیستن.افسردوباره روکردبه من:باهم نسبتی دارین؟گفتم:بله فامیلیم.خنده ای تمسخرآلودی کرد وگفت:ااا...چه جالب ماهرکی رواینجا میگیرم باهم فامیلن.وبعد درحالیکه افسردومی مدارک ماشین روازبهنام گرفته بود به سمت ماشین خودشون رفتن وبابیسیم کمی صحبت کردن دوباره اومدن سمت ماشین وخواستن ماشین روبگردن.اون شب تاآرش وکوروش هم خودشون روبه کلانتری منطقه ای که من وبهنام روبرده بودن برسونن وثابت کنن که مافامیل هستیم وبرگردیم خونه ساعت شده بودنزدیک4صبح.بچه های دانشکده طفلکی ها به خاطرمن همه جلوی درمنتظرمونده بودن.نمیدونستم چطوری ازشون تشکرکنم.ولی آرش وکوروش وبهنام هرسه به قدری بامن دعواکرده بودن که دیگه حوصله هیچی برام نمونده بودوازطرفی مسائل پیش اومده به خاطرخلافی که ازنظرخودم مرتکب نشده بودم حسابی اعصابم روبهم ریخته بود.تایک هفته هرجامیخواستم برم باید نه تنها به بهنام که به کوروش وآرش هم گزارش میدادم واین کلافه ام کرده بودولی آرش وکوروش خیلی منطقی تربرخوردکردن وکم کم متوجه شدن اون شب مشکلی نبوده ومن فقط باجمع دوستام که ازنظربهنام فقط شایسته نیستن به دربند رفته بودم.ولی خود بهنام هنوزروی حرفش اصرارداشت ومیگفت من نباید بادیگران جایی برم!تعطیلات بعد امتحانات ترم دوم شروع شده بودکمی سرماخورده بودم که همراه با تب حسابی حالم روگرفته بود.روی راحتی درازکشیده بودم وداشتم فیلم نگاه میکردم.مامانی رفته بود توحیاط.درب هال بازشد وبهنام اومد داخل.چهره اش کمی باچند روزگذشته فرق کرده بود.اومدکنارم روی راحتی نشست.ازجام بلند نشدم وفقط سلام کردم.بالبخند نگاهم کردوگفت:قبلابلدبودی یکی ازدرمیاد تو ازجات بلند بشی.گفتم:حالم خوب نیست.خندید وگفت:تاپنجشنبه سعی کن خوب بشی چون عروسی یکی ازدوستام دعوت شدیم.گفتم:دعوت شدیم؟گفت:آره.وبعد کارت عروسی دوستش رونشونم دادپشت کارت نوشته شده بود((بهنام وآناهیتای عزیز)).........پایان قسمت پنجم

    یاس بازدید : 419 جمعه 01 مهر 1390 نظرات (0)

    رمان ((پاورقی1)) - نویسنده شادی داودی

    داستان دنباله دار قسمت اول

    دوم دبیرستان بودم.هوای نم گرفته وبارون خورده پاییزی حسابی حالم روگرفته بود.تاازمدرسه به خونه برسم بازم لج کردن به خودم روشروع کردم.کاپشنم رو درآوردم وگذاشتم حسابی بارون به تنم بخوره.وقتی رسیدم خونه شده بودم مثل موش آب کشیده.مامانی(مادربزرگم)تاچشمش به من افتادبنای جیغ ودادش روگذاشت:بازخل شدی دختر؟...بازچته؟چراباخودت اینجورکردی؟بدوبدوبروحموم یه دوش آب گرم بگیر یه لباس درست وحسابی هم بپوش تامن غذات روبکشم بیارم.صدای زنگ دربلندشد.ماندانا بودخواهرم.یه سال ازمن بزرگتره ولی خیلی عاقلترازمن نشون میده!نمیدونم شایدم واقعا من دیوونه هستم وخودم هیچ وقت باورنکردم!اونروزدوباره دلم تنگ شده بود...دوباره دلم مامان وبابا رومیخواست...پی بهونه بودم تاپاچه یکی روبگیرم...ولی خوب دیگه دستم روشده بود.همه میدونستن وقتی کارهای غیرمعقول ازم سرمیزنه...یعنی دوباره قاطی دارم...یعنی دنبال یه چیزی میگردم تا تلافی وعقده نبودن مامان وبابا رو روسراون چیزخالی کنم! برای همین ازوقتی دستم روشده بود دیگه کسی تواون شرایط سربه سرم نمیذاشت.روپوش مدرسه رودرآوردم پرت کردم روپله ها بعدشم همون جا کنارشومینه درازکشیدم روی یکی ازراحتی ها.قطره های بارون که به شیشه میخوردن ومی رقصیدن معلوم نبودچه جادویی کردن که خیلی زودخوابم برداصلا نفهمیدم چی شد که خوابم رفت.خوابم بردودوباره همون کابوس لعنتی اومد سراغم...اصلا هروقت نحسی میکردم حکایت همین میشد.خوابم میبرد وبعدشم همون کابوس...دیدن همون صحنه های آخرتصادف...جیغ مامان که بابا روصدامیکرد.فریادماندانا ودادهای آرش وکوروش وبعد صدای بابا...وبعد خوردشدن شیشه ومعلق خوردن ماشین توی تاریکی شب...دیدن نورچراغ ماشینها که چرخشی دورانی برام داشتن وبعدجیغ..........جیغ کشیدم ازجا پریدم.نمیدونم کی ولی عمه مهین وپسرش بهنام هم اومده بودن خونهءما.تمام صورتم ازاشک خیس شده بودوجیغ می کشیدم.نمیدونم باچه سرعتی ولی مامانی طبق معمول با یه لیوان شربت قند کنارم بود وعمه مهین بغلم کرده بود وسعی داشت آرومم کنه.بهنام اون موقع۲۲سالش بودوسال سوم پزشکی.نشسته بودروی یکی ازمبلها وبه من نگاه میکرد.بالاخره ساکت شدم وخیالم جمع شدکه دوباره تکرارهمون واقعه روتوخواب دیدم.واقعه ای که موقع حادث شدنش من فقط۶سالم بود.آرش۱۵سالش/کوروش۱۲سالش وماندانا۷ساله بود.وبعدهمون اتفاق بودکه دیگه مامان وبابا روندیدم.وقتی مطمئن شدم خواب دیدم وهمه چی تکرارهمون اتفاق بوده تازه دوباره زدم زیرگریه...ساکت نمیشدم.بهنام اومدجلومامانی وعمه مهین روکنارزد ونشست کنارم روی راحتی وگفت:بسه...بلندشوبریم بیرون یه ذره هوابخور...

    چنددقیه بعد درحالیکه ازگریه به هق هق افتاده بودم همراه بهنام سوارماشینش شدم وازخونه رفتیم بیرون.........

    یاس بازدید : 2685 جمعه 01 مهر 1390 نظرات (100)

    عنوان کتاب : تولدی دیگر
    نویسنده : فروغ فرخزاد
    تاریخ نشر : بهمن 82
    تایپ : ندا زارع
    تولدی دیگر
    آن روزها
    آن روزها رفتند
    آن روزهای خوب
    آن روزهای سالم سرشار
    آن آسمان های پر از پولک
    آن شاخساران پر از گیلاس
    آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها
    - به یکدیگر
    آن بام های بادبادکهای بازیگوش
    آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
    ان روزها رفتند
    آن روزهایی کز شکاف پلکهای من
    آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

    یاس بازدید : 296 جمعه 01 مهر 1390 نظرات (0)

    کتب مذهبی - قرآن کتابی شگفت انگیز نویسنده: جمع آوری و تدوین جهت موبایل:علی فریدی حجم کتاب: 101 KB قرآن تنها کتابی است که هیچ گاه ارزش خود را از دست نداده و نمی دهد و در هر برهه از زمان از قسمتی از اسرار آن پرده برداشته می شود و لذا شگفتی هایی بسیار عظیم در آن موجود است 


    لینگ مستقیم دانلود

    یاس بازدید : 294 پنجشنبه 31 شهریور 1390 نظرات (8)

     

    رمان ماه رو برای موبایل (جاوا)

     

    http://rozup.ir/up/yas1/roman/mah_roo.zip.html

    تعداد صفحات : 57

    اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • دانلود فيلم هاي داغ و جديد
  • ساسان اس ام اس
  • شعر
  • هر چی که بخوای...(به خصوص ترول)
  • /---troll/----
  • ****************benyamin**************
  • ***bia2fars***
  • فروشگاه ياس
  • دنیای بازیهای جاوا
  • زیبایی , عکس , اس ام اس
  • اس ام اس عاشقانه
  • دانلود کتاب
  • ***دانلود برترین بازی های موبایل***
  • کلیک برتر (+18)
  • مسافر
  • رمان شکلاتی
  • فارسی دانلود
  • تنها ستاره (◡_◡✿
  • بلینک بای
  • ❤هما پور اصفهانی❤
  • ~*~ کسی که مثل هیچ کس نیست ~*~
  • اروميه دانلود
  • دانلود نرم افزار و آهنگ
  • تفریحی زیروان
  • رمـــــــانـــخــانــه
  • شجره طیبه صالحین
  • ••●آندرويدون ●••
  • لینک باکس بدو دانلود
  • ▓ سایت تفریحی و سرگرمی ▓
  • کتابخانه همراه شهید غلامرضا زهره منش
  • ((طراحی عکس و پوستر پیچک))
  • .::دنیای ورزش::.
  • فروشگاه خريد اينترنت همراه ، مودم AT&T
  • تبادل لینک هوشمند
  • تبادل لینک رایگان
  • درج تبلیغات رایگان
  • بهترين سايت اطلاعات ومطالب جالب وترفندواس ام اس واخبار و اموزش و...
  • کتابخانه مجازی راز
  • دامنه وهاست رایگان
  • *** تبادل لینک رایگان ***
  • ☻ دانلود فیلتر شکن ‎☻
  • جدیدترین عکس ها 18
  • جدیدترین عکس ها
  • دانلود انواع بازی, نرم افزار, تم MEDWG
  • .::جامع ترین سایت مذهبی::.
  • خرید پستی
  • بزرگترین فروشگاه اینترنتی
  • تبادل لینک
  • بهترين سايت اطلاعات ومطالب جالب وترفندوا
  • .::دناپیکس::.
  • fun club
  • سایت ترفنـــد و اخبار موبایل
  • سيستم وبلاگدهي دختر
  • کتابخانه الکترونیکی
  • tabadol link
  • برنامه های بی نظیر اندروید
  • انجمن فيزيك افسا
  • عشق يعني...
  • .::لينک باکس ▓▒░◄افزایش بازدید شما | پرسون باکس►░▒▓ ::.
  • عینک ریبن ویفری با شیشه شفاف
  • آموزش شطرنج بابی فیشر
  • سربازان گمنام امام زمان
  • **آموزشي**
  • music.baran
  • خرید پستی
  • آدرس عشق
  • توجه*افزايش امار سايت*:-(توجه
  • بهترین تصاویر تبلیغی
  • گیلوان در مسیر توسعه-گیلوان دانلود-طارم
  • انتظار 118
  • گلدن باکس=افزایش امار
  • ستاره
  • دانلودآسان با لینک مستقیم
  • جدیدترین و جالب ترین اخبار فوتبال
  • تيك
  • موزیــــــک تو
  • بیست لود
  • رمان و.شعر
  • پژسان.ثبت رایگان وبلاگ و سایت شما در 150موتور جستجو
  • در این شهر...
  • رمان وشعر
  • موبایلستان
  • دانلود سریال جدید
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • نظرسنجی
    کدام مطلب را می پسندید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1722
  • کل نظرات : 492
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 8354
  • آی پی امروز : 169
  • آی پی دیروز : 81
  • بازدید امروز : 298
  • باردید دیروز : 383
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 2,244
  • بازدید ماه : 11,605
  • بازدید سال : 76,105
  • بازدید کلی : 1,494,715