رمان((پاورقی1))قسمت17 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هفدهم
صدای داد و فریاد کوروش رو شنیدم و پشتش صدای آرش که معلوم بود درگیری بین اونها وبهنام شروع شده.با وحشت به صداها گوش کردم و رو کردم به ماندانا و گفتم:احمق کلید رو بده به من دارن دعوا میکنن.ماندانا با فریاد گفت:خفه شو...پس فکرکردی صداش کردن بهش بگن دستت درد نکنه خواهرمون رو کتک زدی؟چرا اینقدرتو بیشعوری؟
اشکهام پشت سرهم می اومد وبا گریه و فریاد گفتم:ماندانا در رو بازکن...کلید رو بده به من...آرش و کوروش دو نفرن بهنام تنهاست.
ماندانا با عصبانیت گفت:به درک که تنهاست بذارآدمش کنن...خودت رو برو یه باردیگه توی آینه نگاه کن...خاک برسرت...آخه برای چی اجازه دادی اینطوری کتکت بزنه؟
صدای داد و بیداد ازتوی حیاط داشت دیوونه ام میکرد دویدم به سمت تلفن و شماره ی خونه ی عمه مهین رو گرفتم هستی گوشی رو برداشت:الو؟گفتم:گوشی رو بده به عمومرتضی.
هستی فهمید دارم گریه میکنم گفت:چی شده آنی؟!!!
با فریاد گفتم:بهت میگم گوشی رو بده به عمو...
عمو سریع گوشی رو گرفت:جانم؟
با گریه وهق هق گفتم:عمو بدو...کوروش وآرش الان بهنام رو میکشنش.
وبعد گوشی رو قطع کردم.دوباره رفتم سمت ماندانا و با التماس گفتم:ماندانا تو رو قرآن کلید رو بده...
مامان بزرگ رو کردبه ماندانا وگفت:خوب مادربده کلید روبهش...چرا شماها اینجوری میکنید؟
ماندانا با عصبانیت رفت روی یکی ازمبلها نشست وگفت:مامان بزرگ میشه خواهشا شما دخالت نکنین...آنی شعورنداره بهنامم فکرکرده هرغلطی دلش بخواد میتونه بکنه بذاریه ذره کتک بخوره حالش جا بیاد.
دیدم هرچی التماسش میکنم گوش نمیکنه یادم افتاد از راه پله های بالکن طبقه بالا میتونم خودم رو به حیاط برسونم.دویدم به سمت طبقه بالا.ماندانا گفت:خاک برسرت اگربری توی حیاط...بدبخت کوروش میکشتت.با عصبانیت گفتم:خفه شو...
وقتی از پله ها بالا میرفتم صدای زنگ دربلند شد متوجه شدم مامان بزرگ میخواد در رو باز کنه ولی ماندانا مانعش میشه دیگه نمیدونستم باید چیکارکنم جزاینکه هرطوری هست خودم رو به حیاط برسونم.با عجله به اتاق کوروش رفتم و از راه بالکن و پله های اونجا خودم رو به حیاط رسوندم باورم نمیشد اینطوری با هم درگیرشده باشن آرش به مراتب عصبی ترازکوروش شده بود و برای اولین بارمتوجه شدم کوروش قصد جدا کردن آرش و بهنام رو داره چون اون هم متوجه عصبانیت بیش ازحد آرش شده بود!!!شروع کردم به جیغ کشیدن والتماس که:آرش...تو رو قرآن بسه...بهنام بس کن...ول کنید همدیگرو...
کوروش برگشت به سمت من و گفت:تو بیرون چه غلطی میکنی!!!!؟مگه نگفتم بیرون نیای... برو گمشو تو...
ماندانا درهال رو بازکرد وهمراه مامان بزرگ اومدن توی حیاط و تازه ماندانا هم متوجه شد که درگیری بین اونها خیلی جدی هستش.عمو مرتضی با شدت به درحیاط میکوبید.ماندانا به سمت دردوید و در رو باز کرد ولی اونهم نتونست آرش وبهنام رو ازهم جدا کنه...هر چی فریاد میکشیدم فایده نداشت وقتی دیدم کوروش هم داره با عمو مرتضی درگیرمیشه با تمام قدرتی که توی خودم سراغ داشتم مشتم رو گره کردم وکوبیدم توی شیشه های قدی و بلند پنجره های پذیرایی که رو به حیاط بودن و فریاد کشیدم:بسه دیگه...........................
خورد شدن شیشه باعث پاره شدن رگ دست چپم شد و خون با شدت و سرعت ازجای برید گی بیرون ریخت.
ماندانا با فریاد گفت:احمق بیشعوربا خودت چیکارکردی؟
خونریزی شدید دستم برام مهم نبود دوباره فریاد زدم:نمیخوام کتک کاری کنین...بسه...
کوروش با صدای بلند داد کشید:آرش ولش کن آنیتا دستش با شیشه بریده...
عمه مهین و مهستی و هستی سراسیمه وارد حیاط شدن.
بهنام با دستش آرش رو هل داد عقب و سریع روسری عمه مهین رو از سرش کشید و اومد به سمت من و مچ دستم رو محکم با روسری بست و درهمون حال گفت:آنیتا...چیکار کردی با خودت؟!!!!
خونریزی به قدری شدید بود که درعرض چند ثانیه روسری ازخون خیس شد.عمو مرتضی داد زد:بهنام ببرش بیمارستان.
کوروش خیلی سریع سوئیچش رو ازداخل خونه آورد و به همراه بهنام من رو به بیمارستان رسوندن...
وقتی چشم بازکردم فهمیدم به علت جراحت زیاد تاندون دست چپم آسیب دیده و کارم به اتاق عمل وعمل کشیده وچون درماشین ازهال رفته بودم ازماجرا بیخبرمونده بودم...
حالا دستم عمل شده بود و روی تخت بیمارستان بودم.عمه مهین کنارتختم ایستاده بود و به صورتم دست میکشید و اشک میریخت.اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم این بود:بهنام وآرش؟
عمه مهین با گریه و صدای آروم گفت:نگران نباش عزیزدلم...
دراتاق بازشد و بهنام درحالیکه روپوش سفید پزشکیش تنش بود اومد داخل نگاهی به من کرد و بعد رو کرد به عمه مهین و گفت:مامان بچه ها همین الان اومدن دیدن آنی...من میرم اتاق خودم نمیخوام دوباره مشکلی پیش بیاد شما هم وقتی بچه ها داشتن برمیگشتن برگرد خونه من خودم هستم نمیخواد شما شب اینجا بمونی.
بعد رو کرد به من و گفت:حالت چطوره؟...چیکارکردی با خودت!!!؟میدونی چقدرخدا بهت رحم کرده؟
لبخندزدم و گفتم:ولی فکرکنم خدا به تو بیشتررحم کرد نه؟
لبخندی زد و گفت:تو که داشتی ازدستم راحت میشدی؟آرش داشت...
به میون حرفش رفتم و گفتم:بهنام تو رو خدا...
خندید و دستش رو روی سرم کشید و گفت:بچه ها اومدن زیاد خودت رو خسته نکن...خیلی خون ازدست دادی...به سوپروایزر بخش سپردم اجازه نده دورت زیاد شلوغ باشه...بچه ها که رفتن برمیگردم پیشت...
بعداتاق رو ترک کرد.
بچه ها که اومدن ملاقاتم چهره آرش هنوزعصبی بود.کوروش که یک کلمه با من حرف نزد فقط به دیوارتکیه داده بود و نگاهم میکرد.ماندانا میخواست شب پیشم بمونه ولی پرستارها اجازه ندادن و گفتن نیازی نیست.آرش موقع خداحافظی وقتی صورتم رو بوسید گریه کرد و کنار گوشم گفت:خیلی کله خرابی...
خودمم دوباره زدم زیرگریه و آرش صورتم رو میبوسید وگفت:به خدا اگراین بلا رو سرخودت نیاورده بودی کشته بودمش...کسی حق نداره دست روی آنیتای من بلند کنه...
کوروش بدون خداحافظی اتاق رو ترک کرد.
آرش موقع بیرون رفتن از اتاق درحضورعمه مهین وعمومرتضی به من گفت:آنی میخوام به طور جدی دوربهنام رو خط بکشی...هرچیزی لیاقت میخواد و بهنام ثابت کرده لیاقت خیلی چیزها رو نداره...
بغض کردم و جوابی ندادم...
عمومرتضی با صبوری آرش رو ازاتاق بیرون برد و بعدش همه خداحافظی کردن و رفتن.نیم ساعت بعد از رفتن بچه ها بهنام برگشت به اتاق پیش من.............پایان قسمت هفدهم
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
رمان های عاشقانه | 310 | 33963 | dokhtarebahar262 |
کامپیوتر | 3 | 1049 | saba |
فرستنده FM با برد متوسط 300 متر | 1 | 1395 | golmamad |
کتب مذهبی جاوا | 47 | 6008 | you8430 |
پروژه بررسی عملکرد کلید های قدرت در پست های فشار قوی | 1 | 1097 | ali1405 |
دانلود پروژه پایان نامه فاصله سنج اولتراسونیک – Ultrasonic | 1 | 1711 | ali1405 |
آموزش ساخت ربات مسیریاب !!! | 5 | 3198 | ali1405 |
اموزش آشکار ساز حرکت توسط سنسور PIR | 2 | 2507 | ali1405 |
کتاب روباتیک و مکاترونیک ( روبات مسیریاب ) | 1 | 1115 | ali1405 |
نشانگر حد دما با سنسور DS1621 و LCD : | 2 | 2444 | yas |
پروزه کنترل دما avr | 0 | 979 | yas |
التروسونیک | 4 | 2595 | ali1405 |
السلام عليك يا امام جعفر صادق (ع) | 4 | 1561 | yas |