loading...
کتابخانه موبایل یاس
آخرین ارسال های انجمن
یاس بازدید : 1001 جمعه 01 مهر 1390 نظرات (0)

رمان((پاورقی1))قسمت14 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت چهاردهم


مدتی ازفوت عموی بهنام گذشت ودراین مدت بهنام به عناوین مختلف سعی کرد به خاطررفتارگذشته ازمن عذرخواهی کنه ولی حس میکردم هرباردرانتهای صحبتهاش چیزی میخواد بهم بگه که هنوزموقعیت مناسب روپیدانکرده میتونستم کاملا حدس بزنم که مسئله مربوط میشه به همون خونه گروهی من ودوستام.زمانهایی که توی اون خونه بابچه هادورهم جمع میشدیم بیش ازهروقت بامن تماس تلفنی داشت ولی برعکس همیشه که درگذشته تا ته وتوی قضیه رودرنمی آوردونمیفهمیدکجاهستم دیگه سوال نمیکردکه کجایی واین نشون میدادمیدونه کجاهستم ومن میفهمیدم چقدرسعی داره پای تلفن عصبی نشه.برام مهم نبودواهمیتی نمیدادم بدون یا ندونه واصلا ازاینکه عصبیش میکردم دیگه یک نوع لذت بهم دست میداد.مدتهابودوقتی زنگ میزدمثل سابق دائم به بچه هااشاره نمیکردم ساکت باشن بلکه ازقصددرجمع میموندم تاصدای خنده وحرف بچه هاهم خوب به گوشش برسه!!!سال سوم دانشگاه بودیم وباید به عنوان بچه هایی که مثلا دررشته هنرسینما داریم تحصیل میکنیم یک کارگروهی ارائه میدادیم.جشنواره فیلمهای مستنددرراه بودبنابراین تصمیم گرفتیم گروهی یه فیلم دررابطه بابناهای تاریخی شهرکویری یزدبسازیم وهمین امرباعث شددیگه خیلی بیشتردورهم جمع باشیم وتمام تلاشمون رومیکردیم که یک کاردرست ارائه بدیم بااجازه ازآرش چندباری بابچه هابه یزدرفتیم وکلی فیلمبرداری کردیم وحالاروی متن فیلم وموسیقی متن وگزارشهای مستند و....باید حسابی وقت میگذاشتیم وهمین درگیری توی مسائل تهیه این فیلم باعث شدبه کلی فراموش کنم که چیزی دررابطه بااون خونه به آرش بگم!!!کوروش وآرش هم برای توسعه کاری خودشون به مدت یک ماه عازم دبی شدن ودیگه نبودن اونهابرای من خیلی بهترشده بودچراکه وقتی اونهابودن باتوجه به این که باید باگروه میموندم وروی فیلم کارمیکردم ولی مجبوربودم زودبرگردم خونه اماحالاکه رفته بودن دبی من هم مثل بچه های دیگه میتونستم وقت بیشتری روی کاربگذارم.بهنام اشاره ای به خونه نمیکردولی دائم سعی داشت باحفظ خونسردی خودش دائم بهم تذکربده وحتی بیشترشبهاوقتی به خونه برمیگشتم متوجه میشدم که باماشین دنبالم بوده چراکه وقتی ازماشین پیاده میشدم درحیاط روبازکنم ماشین اونهم می رسیدولی حرفی به من نمیزدوفقط ماشینش روبه داخل حیاط خودشون میبرد!!!ازاین کارش نفرت داشتم وحس میکردم هیچ دلیلی نداره اینقدرمثل کارآگاههادرتعقیب وزیرنظرداشتن کارهای من باشه.بااینکه ازچهره اش معلوم بودخیلی ازدستم کفری وشاکی شده ولی سکوت میکرد.بالاخره کارفیلم45دقیقه ای ماتموم شدواون شب توی همون خونه کلی ازشادی شلوغ کردیم وزدیم ورقصیدیم واصلا متوجه گذرزمان نبودیم تا اینکه کم کم تلفنهای پدرمادربچه هاشروع شدواون وقت بودکه فهمیدیم ساعت از2نیمه شب گذشته!!!باکلی خنده وخوش وبش وخسته نباشی گفتن به همدیگه باهم خداحافظی کردیم وهرکی برگشت خونه خودش.من تابرسم خونه ساعت3شده بودوازفرط خستگی وخوشحالی ازاینکه کارمون به نتیجه رسیده دیگه به هیچی توجه نکردم حتی بهنام که اون شب هم مثل شبهای پیش دنبال من.....

فردای اون روزقراربودکوروش وآرش هم ازدبی برگردن وقت ظهر توی دانشگاه گوشیم زنگ خوردبهنام پشت خط بودوقتی جواب دادم باعصبانیت گفت:همیشه کارفیلمسازی به پارتی وبزن وبرقص ختم میشه یا فقط تو ودوستات این قانون رودارین...یااینکه دیشب با بقیه شبها فرق داشت؟گفتم:بهنام بازشروع نکن...من دیشب...به میون حرفم اومدوگفت:جلوی دردانشگاهتونم بیا بیرون کارت دارم...میای یا من بیام داخل؟فهمیدم دوباره بدجورقاطی کرده باید براش توضیح میدادم که دیشب چه خبربوده بنابراین به بچه هاگفتم به جای من سرکلاس حاضربزنن تاغیبت نخورم وبعد بی توجه به سوالهای پی درپی بچه هابدو بدو ازدانشکده بیرون رفتم.وقتی نشستم توی ماشینش مهلت ندادودرحینی که رانندگی میکردهرچی دلش خواست گفت:آنی تو بیشعوری فکرکردی میتونی همه روخرکنی...دیشب توی اون خراب شده چه غلطی میکردین؟فیلمسازی بود؟به به...به به...چه فیلمی هم بوده اینهمه مدت کارمیکردی که این فیلم روبدین بیرون؟!!!بعدگوشیش روپرت کردتوی بغل من!!!نمیدونستم منظورش چیه باتعجب گفتم:بازدیوونه شدی؟چراچرت میگی؟گفت:خفه شوآشغال...گوشی روبازکن فیلم دیشبتون روببین.باتعجب وناباوری گوشیش روبازکردم وفایل مربوط به فیلمی روکه میگفت دیدم!!!!فیلم مربوط میشد به بزن وبرقص آخر شب ماکه بعدازتموم شدن کارمون ازخوشحالی روی سروکول هم پریده بودیم وحسابی مثلا خوشحالی کرده بودیم!!!باتعجب گفتم:تواین روازکجاآوردی؟جوابم روندادوباسرعت به سمت خونه رانندگی کرد.توی ماشین هرچی میخواستم براش توضیح بدم فقط فریادمیزد:خفه شو...خفه شو...صدات روببر.ماکاربدی درشب قبل نکرده بودیم که خودم رومستحق اونهمه توهین بدونم ولی بیشترین سکوت من دلیلش این بودکه این فیلم چطوری اونم به این سرعت درست فردای همون شب به دست بهنام رسیده!!!جلوی درحیاط شون نگه داشت وسریع ازماشین پیاده شد من هنوزپیاده نشده بودم که به نوعی من روازماشین کشید بیرون!!!گفتم:بهنام خرنشو...چرااینجوری میکنی؟درست بعدازآخرین کلمه من بودکه بهنام شروع کردبه کتک زدن من وباهمون کتک من روکشوند توی خونه خودشون...مهلت نمیداد حرف بزنم وسیل کشیده ها ومشتهایی بودکه به من میزدعمه مهین بیچاره اولش شوک شده بودولی بعدتمام تلاشش رومیکردکه من رواززیردست وپای بهنام بیرون بکشه ودائم دراین بین به بهنام هم بدوبیراه میگفت ولی من کاملا متوجه شده بودم که بهنام کنترلش روازدست داده وگویی عقده ی این مدت روباید هرطوری هست خالی کنه.تمام تنم دردگرفته بودوصورتم ازشدت سیلی هایی که خورده بودم میسوخت.کم کم سرم گیج رفت ودردمعده ام شروع شد.فقط درآخرین دقایق قبل ازبی هوش شدنم متوجه شدم عمومرتضی(پدربهنام)واردخونه شدوبه سمت بهنام هجوم بردتاازادامه کتک خوردن من جلوگیری کنه وعمه مهین هم من رواززیردست وپای بهنام بیرون کشیدولی دیگه هیچی نفهمیدم.........پایان قسمت چهاردهم

رمان((پاورقی1))قسمت15 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت پانزدهم


وقتی چشم بازکردم دیدم توی اتاق خواب بهنام روی تخت خوابیدم و به دستمم سرم وصل کردن.تمام تنم درد میکرد و ازشدت سردرد نمیتونستم سرم رو تکون بدم.سرمعده ام میسوخت ولی خدا رو شکرمیدونستم هنوز معده ام خونریزی نکرده.دراتاق بازشد ومهستی اومد داخل معلوم بودگریه کرده ولی اونقدرازش بدم می اومد که حتی دوست نداشتم نگاهش کنم.همانطورکه روی تخت درازکشیده بودم اومد کنارم روی تخت نشست و شروع کرد به ماساژدادن دستم.دستم رو از دستش کشیدم بیرون.دیدم داره گریه میکنه.گفتم:تو چته؟من کتک خوردم تو دردت اومده؟!!کمی نگاهم کرد بعد باهمون گریه گفت:آنی؟صورتم رو سمت دیواربرگردوندم که نبینمش ولی درهمون حال گفتم:چیه؟گفت:من معذرت میخوام.برای اولین باربود یک جمله مودبانه ازدهنش میشنیدم نگاهش کردم وگفتم:زده به سرت یا آمپرخل وچلیت بالارفته؟معذرت برای چی؟بهنام من رو زده تومیگی ببخشید!!!دیدم هنوزگریه میکنه وقتی متوجه شد منتظرم حرف بزنه گفت:همه چی تقصیرمن بود ولی به قرآن فکرشم نمیکردم بهنام اینقدردیوونه بازی دربیاره...

تازه فهمیدم موضوع ازچه قراربوده و فضولی مهستی درمورد شب گذشته باعث جنجال وکتک خوردن من شده بود.یک کم نگاهش کردم بعدگفتم:پس کارتوبوده؟!!!فقط بگو چطوری؟دیدم باززد زیرگریه دیگه عصبی شده بودم درد معده امم بیشترداشت میشدگفتم:زر زرت رو ببرجای دیگه اعصاب من رو نریز بهم مرده شور ریختت روببرن فقط بگوچطوری تونستی فیلم دیشب رو با این سرعت برسونی به بهنام.گفت:مژگان بهم داد.گفتم:مژگان کدوم خریه؟گفت:دوست سعیدوسعیدهم داداش...

تازه فهمیدم دراثریه اشتباه کوچیک ازطرف یکی ازبچه هاکه فیلم دیشب رو به داداشش نشون داده بوده و اونم با بلوتوث فیلم رو توی گوشیش گرفته و....

ازدرد معده به خودم پیچیدم واشکم دوباره سرازیرشد...بدبختی تا چه حد؟بدشانسی تا چه حد؟

دراتاق بازشد وبهنام اومد توی اتاق و وقتی دید مهستی اونجاست گفت:تواینجاچه غلطی میکنی؟مگه نگفتم حق نداری بیای توی این اتاق...گمشوبیرون.

مهستی باعجله ازاتاق بیرون رفت.بهنام اومدجلو و سرمم رونگاه کرد وکمی سرعت تزریقش رو تنظیم کرد.صورتش رو نگاه کردم برای اولین بار یه حس خاصی بهم دست داد...یه حسی که تا حالا درخودم سراغ نداشتم.صورتش پرازغصه بود وچشماش ازغم فریاد میزد به من نگاه نمیکرد.تمام مدتی که فشارم روگرفت به صورتش وبه چشمهاش خیره بودم.دلم میخواست بهش بگم بهنام به خدا شب پیش کاربدی نکردم فقط یه خوشحالی بود به خاطرپایان گرفتن پروژه ی درسیمون ولی بغض گلوم روگرفته بود.برای اولین باراحساس میکردم کینه ای به بهنام ندارم با اینکه شدیدکتک خورده بودم وهمه ی صورتم کبودشده بود وتمام تنم درد میکرد ولی احساسم تغییر کرده بود.به صورتش نگاه میکردم ومنتظربودم نگاهم کنه ولی سعی داشت ازنگاه کردن بهم خودداری کنه شاید به خاطرکبودی های روی صورتم بودکه دلش رو نداشت بهم نگاه کنه.سرمم دیگه تموم شدوقتی سوزنش رو ازدستم خارج کردبغض داشت خفه ام میکرد.باصدای غمگین وپرغصه ای گفت:زود از جات بلندنشی...دارویی که توی سرمت زده بودم ممکنه سرگیجه بهت بده...یک ذره بخواب بعد اگرخواستی بلندشو.

به حرفش توجه نکردم پتو رو از روم کنارزدم وبلندشدم نشستم تازه اون موقع بودکه صورتم رو توی آیینه کنارتخت دیدم!!!دستم رو به صورتم کشیدم وگفتم:وای...!!!

حسابی صورتم کبودشده بود به قدری که خودم به محض دیدن صورتم دلم برای خودم سوخت ولی بلافاصله یاد برگشت آرش وکوروش افتادم.بهنام نگاهم کردحلقه ی اشک رودیدم توی چشمهاش ولی زود صورتش رو برگردوند وبه سمت دراتاق رفت تاخارج بشه.دیگه اشکهام درکنترلم نبودازدرد...ازوحشت برگشتن آرش وکوروش...ازترس درگیری دوباره بین اونها و...وهزارمطلب دیگه که توی سرم دورمیخورد داشتم دق میکردم.هنوزبهنام ازدربیرون نرفته بود دستم روی کبودیهای صورتم بود که با گریه گفتم:بهنام؟برگشت به سمتم وگفت:جانم؟

با گریه گفتم:آخه چرا؟اومدکنارم روی تخت نشست وسرم رو توی بغلش گرفت دیگه زارزار با صدای بلندگریه میکردم میدونستم خودشم داره گریه میکنه ولی یه گریه مردونه وبی صدابود.باصدایی آروم گفت:نمیدونم...نمیدونم...به خدادست خودم نبود آنی...نمیدونم چراباهات اینجوری کردم...اعصابم ازدیدن کبودیهای صورتت ریخته بهم به خدا...نمیدونم چرا اینکار رو کردم...نمیدونم...

عمومرتضی اومد داخل اتاق ولی من همچنان سرم توبغل بهنام بود واشک می ریختم.پشت سرعمومرتضی...مامان بزرگ وعمه مهین به همراه مهستی وهستی وارداتاق شدن.مامان بزرگ دائم اشک میریخت وقربون صدقه ی من میرفت وسعی داشت باحرف ساکتم کنه.بهنام سکوت کرده بودوفقط روی سرم که هنوز توی بغلش گریه میکردم دست میکشید.بعد ازچند دقیقه عمه مهین بهم کمی آب داد تابخورم ولی هیچی نمیتونستم بخورم.عمومرتضی گفت:بچه ها برسن ایران من همه چی روبه هردوتاشون میگم...باخودبهنام هم صحبت کردم وخودبهنام هم قبول داره خیلی زیاده روی کرده بهنام هیچ حقی...

وقتی ازدهن عمومرتضی دراومد که میخواد موضوع رو به آرش وکوروش بگه گریه یادم رفت وهمه ی وجودم رو وحشت گرفت بلافاصله گفتم:وای...عمو...توروقرآن...نه...نمیخوام اونهاچیزی بفهمن.

مامان بزرگ گفت:الهی فدات بشم مرتضی خان هم چیزی نگه اون کبودی های روی صورتت دادمیزنن...

با التماس به عمه مهین وعمومرتضی نگاه کردم وگفتم:من خودم میدونم چیکارکنم...نمیخوام آرش وکوروش حتی یک کلمه ازاتفاق امروزچیزی بفهمن...هیچی.

بعدبه بهنام نگاه کردم وگفتم:بهنام؟

بهنام باتعجب نگاهم کردوگفت:جانم؟گفتم:من روببرهمون خونه ای که میدونی...به آرش وکوروش هم بگین برای ادامه همون پروژه ی فیلمبرداری دوباره رفتم یزد...توروقرآن حرفم روگوش کنین...حتی ماندانا رو هم نگذارید چیزی بفهمه...توروخدا.

عمومرتضی گفت:نخیر...گوش کن دخترم...

به میون حرف عمو مرتضی رفتم وگفتم:نه عمو...توروبه خدا...التماستون میکنم...نمیخوام اینهاباهم درگیربشن.اشک میریختم وحرف میزدم.مهستی وهستی گریشون گرفت وازاتاق رفتن بیرون.التماس من تمومی نداشت تا بالاخره عمو رو کردبه بهنام وگفت:بروماشینت رو روشن کن.بهنام ازاتاق رفت بیرون.عمو رو کرد به مامان بزرگ وعمه مهین وگفت:میشه چنددقیقه شماهم برین بیرون میخوام دوکلمه باآنی صحبت کنم.عمه مهین ومامان بزرگ هم ازاتاق رفتن بیرون.من هنوزاشک میریختم وباهمون حال خرابم سعی داشتم زودتربلندبشم ومانتو ومقنعه ام روکه روی صندلی بود بردارم وبپوشم.عمومرتضی گفت:آنی؟بشین میخوام دوکلمه حرف حساب باهات بزنم.

مانتو و مقنعه ام توی دستم بود دوباره نشستم روی تخت.عمو مرتضی گفت:بهنام پسرمن هستش ولی من هیچ وقت بهش حق نمیدم دست روی توبلند کنه واگرآرش وکوروش هربلایی سرش بیارن به خاطرکاری که باتوکرده ناراحت نمیشم...اونها برادرهای توهستن وحق دارن به خاطرکاری که بهنام با...

به میون حرف عمو مرتضی رفتم وگفتم:عموتو رو خدا...من نمیخوام کوروش وآرش صدمه ای به بهنام بزنن...این دفعه باهمیشه فرق داره اگراونها من روبااین وضع ببینن بهنام رومیکشن.عمومرتضی نگاهم کردوگفت:کشتن درکارنیست ولی بگذاربهنام حالیش بشه که...

دوباره باگریه گفتم:نمیخوام هیچ بلایی سربهنام بیاد هیچی.

عمومرتضی باتعجب به من نگاه کردوگفت:ولی دختر!!!صورتت رودیدی توی آیینه؟دیدی این پسره احمق باتوچه کرده؟بذارکوروش وآرش یه ذره...

دوباره باالتماس وگریه گفتم:عموتو رو قرآن...من نمیخوام اونها با بهنام کاری داشته باشن هیچی...

عمومرتضی با تعجب به من که دیگه مانتو ام روپوشیده بودم وداشتم مقنعه ام رو روی سرم میکشیدم نزدیک شدوگفت:آخه چرادختر؟!!!!

مقنعه ام روروی سرم مرتب کردم وگفتم:چون...من...بهنام رو دوستش دارم...

وبعد زدم زیرگریه.عمومرتضی با چشمهایی که ازفرط تعجب گشاد شده بودن به من نگاه کردومن روتوی بغل گرفت وگفت:تو دیوونه ای دختر...دیوونه....

بهنام اومد توی اتاق وگفت:بریم؟

ازعمومرتضی فاصله گرفتم وگفتم:عمو تو روقرآن نگذارین بچه ها وقتی رسیدن ایران چیزی ازموضوع بفهمن...باشه؟

عمومرتضی باچشمهایی پرازغصه بهم نگاه کردوبا سرحرفم رو تاییدکرد.منم به همراه بهنام ازخونه ی عمه مهین خارج شدم.........پایان قسمت پانزدهم رمان((پاورقی1))قسمت16 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت شانزدهم

سوار ماشین شدیم و تقریبا نیم ساعت بعد بهنام بدون هیچ اشتباهی درآدرس درست جلوی درخونه ایی که مال من و دوستام بود ماشین رو نگه داشت و این خودش نشون میداد که چقدرخوب این خونه رو بلده و چندین باربه دنبال من اینجا اومده بوده.درتمام طول مسیریک کلمه حرف نزد.سردرد داشت بیچاره ام میکرد.سرم روبه پشت صندلی تکیه داده بودم ونگاهش میکردم.دلم نمیخواست صورتش رو اینقدرغمگین ببینم.میتونستم حالا بفهمم که چقدربهم علاقه داره...حالا میتونستم درک کنم که هراتفاقی بین ما افتاده یک پای تقصیرکارقضیه خودمن بودم.اون حاضرجوابی هام...اون بلندحرف زدنهام...اون جواب ندادنهای ازروی عمدم به تلفنهایی که بهم میزد...اون لج بازیها....همه وهمه دست به دست هم میداد تا یک چنین مسائلی رو درپس خودش به دنبال داشته باشه...دیگه دلم نمی خواست اینقدرغمگین ببینمش.وقتی جلوی در رسیدیم ماشین رو پارک کرد و به پشتی صندلی تکیه داد دو دستش رو کرد لای موهاش و با صدایی پرازغصه گفت:آخه آنی من چطوری بگذارم تو توی این خونه بمونی؟خونه ای که مدتیه اعصاب من رو بهم ریخته...خونه ای که دلیل اصلی این اتفاق هستش...خونه ای که روزی صد نفرتوش میان و...

به میون حرفش رفتم و گفتم:بهنام؟...تو رو جون هرکی دوست داری دست بردار...این خونه اونجوری که تو فکرمیکنی نیست...دوستهای من اونطوری که تو فکر میکنی نیستن به خدا...درضمن کلید این خونه فقط دست من و مریم والهام هستش...الهام که نامزد دوست خودت امیرهستش ومیشناسیش مریم هم با شهرام عقد کرده...اینجوری نیست که هرکدوم ازبچه ها هروقت دلشون خواست راه بیفتن بیان توی این خونه.

بازهم عصبی شده بود ولی سعی داشت خودش روکنترل کنه گفت:یعنی توالان بری توی این خراب شده اون پسرهای آشغال بیان دربزنن در رو باز نمیکنی؟!!نه؟!!میگی چی؟!!میگی...


نگاهش کردم اونم یکدفعه ساکت شد.اشکام یکی یکی ازچشمم سرازیرشده بود فقط نگاهش میکردم حلقه اشک رو توی چشمش دیدم ولی صورتش رو به سمت شیشه کنارش برگردوند.با همون بغض وگریه ای که داشتم گفتم:بهنام...اون پسرهای آشغال که تومیگی تک تکشون یا نامزد دارن یا زن دارن...همشونم با زناشون ومن همون گروهمون روتشکیل دادن...فقط توی اون همه مجید ازدواج نکرده که اونم طبق خبری که امروزتوی دانشکده ازبچه ها شنیدم امروز میخواد بره خواستگاری...

درهمین موقع ماشین امیروالهام کنارماشین بهنام پارک کرد.الهام وامیراولش باخنده برای من وبهنام سرتکون دادن وشروع کردن به سلام واحوالپرسی ولی وقتی الهام صورت من رو دیدخنده اش محوشد امیرهم باتعجب به بهنام نگاه کرد.......
میدونستم صورتم بدجوری کبودشده.ازماشین پیاده شدم.امیرهم ماشین رو برد جلوی ماشین بهنام پارک کرد.الهام سریع ازماشین پیاده شد واومد طرف من.کلیدم رو ازکیفم درآوردم و رفتم به سمت درخونه.بهنام وامیرهم ازماشین پیاده شدن وکنارماشینهاایستادن وآروم آروم باهم مشغول صحبت شدن.درخونه رو بازکردم ورفتم داخل الهام که ازتعجب داشت منفجرمیشد دنبال من اومد و در رو بست.توی هال نشستم وسرم رو به دیوارتکیه دادم دوباره اشکهای لعنتیم سرازیر شده بود.الهام یه لیوان آب آورد داد بهم وگفت:آنی؟!!!چی به روزت آورده؟چی شده دوباره؟گفتم:هیچی.الهام:هیچی؟!!زده شل وپرت کرده!!!میگی هیچی؟این چه صورتیه برات درست کرده؟!!با گریه گفتم:الهام تو رو قرآن بس کن.الهام:آنی؟!!چرا بهش اجازه میدی مثل وحشی ها رفتار کنه؟این پسره فکرمیکنه کیه مگه؟اصلاشعور...

با فریاد گفتم:الهام بس میکنی یا نه؟الهام یک کم نگاهم کرد بعد گفت:خاک برسرت خوب لااقل بگوچرا اینطوری کرده؟!!!!

حسابی که گریه هام رو کردم همه چی رو برای الهام گفتم بعد بهش گفتم به همه بچه ها بگه فعلا اینطرفها نیان چون نمیخوام کسی من رو با این قیافه ببینه.الهام با تاسف سرش رو تکون داد و قبول کرد ونیم ساعت بعد به همراه امیررفتن.بهنام یک ساعتی پیشم موند وقتی میخواست بره نگرانی توی چشمش هنوزموج میزد و ازاینکه من میخواستم تنها اونجا بمونم عصبی بود ولی چاره ای نداشتم.مقداری مواد غذایی برام خرید و بعد ازکلی سفارش اونم رفت.

تنهایی توی خونه و درد از وقایع گذشته تازه انگاربه جونم چنگ انداخت و تمام خاطرات تلخ وشیرین ازتصادف دوران کودکیم تا اون روزمثل فیلم ازجلوی چشمم رد میشد و توی تنهایی به حال خودم اشک میریختم...سرم رو به دیوارتکیه داده بودم وبا صدای بلند زارمیزدم.اونقدرگریه کردم که نفهمیدم ازحال رفتم یا خوابم رفت فقط وقتی بیدارشدم که گوشیم زنگ میخورد وهمه جا تاریک شده بود.کورمال کورمال کیفم رو پیدا کردم وگوشیم رو جواب دادم.مهستی پشت خط بودمیخواست حالم رو بپرسه و در ضمن خبراومدن آرش وکورش رو هم بهم داد.بهش کلی سفارش کردم که دوباره فضولیش گل نکنه و گند نزنه به همه چی وچیزی رو که گفتم به همه سفارش کنه تا آرش وکوروش بویی ازقضیه نبرن بعدم گوشی رو قطع کردم.ازجام بلندشدم وچراغها رو روشن کردم هنوزتنم درد میکرد واشتهایی هم به غذا نداشتم برای همین فقط یه لقمه نون و کالباس ازاون همه چیزهایی که بهنام خریده بود رو خوردم با دوتاقرص مسکن.یه پتو و بالشت ازتوی کمد کشیدم بیرون و توی هال درازکشیدم ونفهمیدم دوباره کی خوابم برد.

سه روزگذشت و توی اون سه روزخوشحال بودم که همه چی طبق اونچه که می خواستم پیش رفته.دراین مدت الهام به بچه ها گفته بود که حتی برای احوالپرسی ازمن اون طرفها آفتابی نشن وفقط ازطریق تلفن باهاشون ارتباط داشتم وهمونطوری خبردارشدم مجید هم بالاخره دخترمورد علاقه خودش رو پیداکرده...توی اوج غصه ها وترسهای دلم کلی به خاطرمجید ذوق کردم وتلفنی براش آروزی خوشبختی کردم.

درمدت این سه روزبهنام دائم بهم سرمیزد وهرچی لازم داشتم می آورد ودیگه بعدازچندباررفت وآمد به اون خونه باورش شده بود اونجا اون خونه ای که فکرمیکرده نیست.غروب روزسوم بعد ازرفتن بهنام متوجه شدم سیگارم تموم شده وچون نمیخواستم برای خرید یه بسته سیگاردیگه بهنام رو تو زحمت بندازم ازخونه اومدم بیرون و رفتم سوپرمارکت سرکوچه یه بسته سیگارخریدم وبرگشتم.توراه برگشت یک لحظه یک پسرکه ازیه ماشین پیاده شد ورفت داخل سوپرمارکت خیلی برام آشنا اومد!!!!اونهم لحظه ای به من نگاه کرد ولی درنهایت ازکنارهم رد شدیم.تا برسم خونه هرچی فکرکردم یادم نیومد این کی بود!!!درست پام که رسید داخل خونه مثل برق گرفته ها شدم چون یادم اومد این کسی که دیدم یکی ازدوستهای مشترک آرش وکورش بودش که کنارمغازه آرش مغازه داره!!!!!

داشتم ازترس سکته میکردم ولی درنهایت به خودم دلداری دادم که اگراون من رو شناخته بودخوب مثل همیشه سلام وعلیک میکرد پس چون سلام نکرده من رو نشناخته....

دوساعت بعد درحالیکه داشتم تلویزیون نگاه میکردم گوشیم زنگ خورد.توی این سه روزآرش بارها بهم زنگ زده بود ومنم وانمود کرده بودم که یزد هستم.به گوشیم نگاه کردم دیدم آرش تماس گرفته.گوشی رو جواب دادم اولش مثل همیشه کلی حالم رو پرسید منم تا تونستم چاخان کردم و ازخوش گذشتن دریزد براش خالی بستم....سکوت کرده بود و فقط گوش میداد سکوتش کمی برام شک برانگیز شد!!!منم ساکت شدم بعد گفتم:آرش؟

تن صداش عوض شده بود خیلی جدی گفت:کی برمیگردی ازیزد؟هنوزمعلوم نیست؟گفتم:نه...شاید اواسط هفته آینده.دوباره سکوت کرد وسکوتش باعث شد باردیگه بگم:آرش؟!!!

این بارباصدایی جدی گفت:آرش ومرض...آنی...من الان با سیروس توی خیابون پدرسانی هستم جلوی سوپرمارکت صدف هرگوری هستی بیا اینجا...همین الان.

تمام تنم ازشدت وحشت یکباره خیس عرق شد...حس کردم خونه داره روی سرم خراب میشه...ای خدا پس اونی که دیده بودم سیروس بود!!!باترس گفتم:آرش؟

باعصبانیت داد کشید:شنیدی چی گفتم؟همین الان میای جلوی سوپرمارکت...من اینجا منتظرتم.

دوباره ازشدت ترس اشکم سرازیرشد.دستم برای آرش رو شده بود ودیگه چاره ای نداشتم گوشی رو قطع کردم لباسم روعوض کردم وازخونه رفتم بیرون.تا سرکوچه فاصله ای نبود وماشین آرش رو ازهمون فاصله دیدم.هوا تاریک شده بود وقتی نزدیک ماشین رسیدم آرش به ماشین تکیه داده بود وپشتش به من بود ودرهمون حال داشت با سیروس صحبت میکرد.سیروس وقتی من رو دید سریع خداحافظی کرد وسوارماشین خودش شد و رفت.آرش متوجه من شد و برگشت به سمتم.تاریکی هواباعث شده بودهنوزمتوجه کبودی های صورتم نشه.دلم براش تنگ شده بود وازطرفی گریه ام گرفته بود چون میدونستم اگرصورتم رو ببینه خیلی عصبی میشه.کمی نگاهم کرد وبعد آهسته وبا تردید اومد به طرفم.سرم رو پایین انداختم واشکم سرازیربود.دونه های اشک به بزرگی قطره های بارون ازچشمم بیرون می اومد وازنوک بینیم روی آسفالت می افتاد ومن میدیمشون.وقتی رسید بهم خواست بغلم کنه ولی بلافاصله پشیمون شد دستش رو گذاشت زیرچونه ام وصورتم روگرفت بالاوبه صورتم خیره شد.نورچراغهای که ازسوپری سرکوچه محیط رو روشن کرده بود باعث شد آرش متوجه صورتم بشه!!!اولش نمیدونست چی بگه یا شاید نمی تونست حرفی بزنه فقط با تعجب ونوعی وحشت به صورتم وجای جای کبودی های روی اون نگاه کرد.برای لحظه ای متوجه شدم ازشدت عصبانیت تمام صورتش خیس عرق شده.با صدایی که انگارازعمق وجودش خارج میشدبه آرومی گفت:بهنام تو رو به این روز درآورده؟!!!!باگریه گفتم:توروخداآرش....

آرش بازوم رو گرفت ومن رو برد به سمت ماشین وسوارم کرد درهمون حال گفت:میدونم چیکارش کنم.دوباره با التماس گفتم:آرش تو رو قرآن.آرش گفت:خفه شو به تو مربوط نیست.

وقتی با آرش رسیدیم خونه ماشین کوروش توی حیاط بود...ای خدا...کاش مرده بودم...دیگه احساس میکردم ازشدت غصه وفاجعه ای که درپیش خواهد بود دارم میمیرم.وقتی واردهال شدم.اول ماندانا من رو دید!باتعجب وحالتی ازبهت وناباوری بلندشدایستادوگفت:وای...آنی؟!!چی شده؟

کوروش که تازه دست وصورتش رو شسته بود وداشت صورتش رو باحوله خشک میکردبرگشت به سمت من وخیره وناباورانه نگاهم کرد.آرش دستم رو گرفت ومن رو وادار کرد روی یکی ازمبلها بشینم.نمیدونستم دیگه باید به کدوم یکیشون التماس کنم تا کاری به بهنام نداشته باشن....

آرش رو کرد به مامان بزرگ که داشت اشک می ریخت وگفت:میشه زنگ بزنید خونه عمه مهین بگید گل پسرشون همین الان تشریف بیاره اینجا؟مامان بزرگ گفت:من این کاررونمیکنم.ماندانا رفت به سمت تلفن وگفت:من الان میگم.

کوروش اومد طرف من صورتم رو نگاه کردوگفت:به ارواح خاک مامان به ارواح خاک باباامشب میدونم...

پای کوروش رو گرفتم با التماس گفتم:کوروش تو روقرآن صبرکنید بذارید منم حرف بزنم.

درهمین موقع ماندانا تماس گرفت باخونه عمه مهین وخواست بهنام بیاد.

میدونستم دیگه حریف دوتاشون نمیشم چون هم آرش عصبی شده بود وهم کوروش.صدای زنگ درکه بلندشدآرش وکوروش ازدرهال که بیرون میرفتن رو کردن به ماندانا ومامان بزرگ وگفتن:حق ندارین بیاین توی حیاط.

دویدم به سمت کوروش گفتم:کوروش تو رو خدا...تو رو قرآن...

کوروش من روهل دادعقب وبه مامان بزرگ گفت:درهال رو قفل کنید این احمق بیشعورهم نگذارید بیاد بیرون...میدونم باهاش چیکارکنم.

آرش و کوروش ازدرهال بیرون رفتن من که روی زمین افتاده بودم مامان بزرگ کمک کرد تا ازروی زمین بلند بشم ولی ماندانا درهال رو قفل کرد وکلید رو برداشت.باجیغ وفریاد بهش گفتم:ماندانا کلید روبده به من بذاربرم بیرون این دو تا الان میکشنش...

ماندانا باعصبانیت گفت:خفه شو بدبخت...ببین چه بلایی سرت آورده...مگه بی صاحبی تو؟مگه بی کسی تو؟...خاک برسرت...به درک بذارلهش کنن...........پایان قسمت شانزدهم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • دانلود فيلم هاي داغ و جديد
  • ساسان اس ام اس
  • شعر
  • هر چی که بخوای...(به خصوص ترول)
  • /---troll/----
  • ****************benyamin**************
  • ***bia2fars***
  • فروشگاه ياس
  • دنیای بازیهای جاوا
  • زیبایی , عکس , اس ام اس
  • اس ام اس عاشقانه
  • دانلود کتاب
  • ***دانلود برترین بازی های موبایل***
  • کلیک برتر (+18)
  • مسافر
  • رمان شکلاتی
  • فارسی دانلود
  • تنها ستاره (◡_◡✿
  • بلینک بای
  • ❤هما پور اصفهانی❤
  • ~*~ کسی که مثل هیچ کس نیست ~*~
  • اروميه دانلود
  • دانلود نرم افزار و آهنگ
  • تفریحی زیروان
  • رمـــــــانـــخــانــه
  • شجره طیبه صالحین
  • ••●آندرويدون ●••
  • لینک باکس بدو دانلود
  • ▓ سایت تفریحی و سرگرمی ▓
  • کتابخانه همراه شهید غلامرضا زهره منش
  • ((طراحی عکس و پوستر پیچک))
  • .::دنیای ورزش::.
  • فروشگاه خريد اينترنت همراه ، مودم AT&T
  • تبادل لینک هوشمند
  • تبادل لینک رایگان
  • درج تبلیغات رایگان
  • بهترين سايت اطلاعات ومطالب جالب وترفندواس ام اس واخبار و اموزش و...
  • کتابخانه مجازی راز
  • دامنه وهاست رایگان
  • *** تبادل لینک رایگان ***
  • ☻ دانلود فیلتر شکن ‎☻
  • جدیدترین عکس ها 18
  • جدیدترین عکس ها
  • دانلود انواع بازی, نرم افزار, تم MEDWG
  • .::جامع ترین سایت مذهبی::.
  • خرید پستی
  • بزرگترین فروشگاه اینترنتی
  • تبادل لینک
  • بهترين سايت اطلاعات ومطالب جالب وترفندوا
  • .::دناپیکس::.
  • fun club
  • سایت ترفنـــد و اخبار موبایل
  • سيستم وبلاگدهي دختر
  • کتابخانه الکترونیکی
  • tabadol link
  • برنامه های بی نظیر اندروید
  • انجمن فيزيك افسا
  • عشق يعني...
  • .::لينک باکس ▓▒░◄افزایش بازدید شما | پرسون باکس►░▒▓ ::.
  • عینک ریبن ویفری با شیشه شفاف
  • آموزش شطرنج بابی فیشر
  • سربازان گمنام امام زمان
  • **آموزشي**
  • music.baran
  • خرید پستی
  • آدرس عشق
  • توجه*افزايش امار سايت*:-(توجه
  • بهترین تصاویر تبلیغی
  • گیلوان در مسیر توسعه-گیلوان دانلود-طارم
  • انتظار 118
  • گلدن باکس=افزایش امار
  • ستاره
  • دانلودآسان با لینک مستقیم
  • جدیدترین و جالب ترین اخبار فوتبال
  • تيك
  • موزیــــــک تو
  • بیست لود
  • رمان و.شعر
  • پژسان.ثبت رایگان وبلاگ و سایت شما در 150موتور جستجو
  • در این شهر...
  • رمان وشعر
  • موبایلستان
  • دانلود سریال جدید
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • نظرسنجی
    کدام مطلب را می پسندید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1722
  • کل نظرات : 492
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 8354
  • آی پی امروز : 87
  • آی پی دیروز : 81
  • بازدید امروز : 178
  • باردید دیروز : 383
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 2,124
  • بازدید ماه : 11,485
  • بازدید سال : 75,985
  • بازدید کلی : 1,494,595