loading...
کتابخانه موبایل یاس
آخرین ارسال های انجمن
یاس بازدید : 309 شنبه 02 مهر 1390 نظرات (0)

رمان((پاورقی1))قسمت24 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت بیست و چهارم

روی تخت کنارش نشستم ولی دست خودم نبود واشک دست ازسرم برنمیداشت.چند دقیقه ای گذشت و من هنوزنتونسته بودم خودم رو کنترل کنم.سرم پایین بود واشک می ریختم.درست مثل یک بچه ی دبستانی که تکلیفش رو انجام نداده...سرم پایین بود و دستم روی پام و گریه میکردم.صدای خنده ی آروم بهنام بلند شد وبعد دستش رو گذاشت روی دستم وگفت:آنی...بس کن...نگفتم بیای اینجا گریه کنی...چرا مثل بچه ها سرت رو پایین انداختی؟من رو نگاه کن ببینم...آنی با تو هستم...ببینمت.

باز خندید ولبش رو به گوشم نزدیک کرد وگفت:بابا ول کن دیگه...باورم شد دوستم داری.

وبعد با صدای بلند خندید.خودمم خنده ام گرفت و یک دفعه برگشتم طرفش که مثل همیشه با شوخی بزنم تو سرش ولی وقتی چشمم به چشمش افتاد بازم بغض کردم.به صورتم خیره شد وچهره ی جدی به خودش گرفت و گفت:آنی اگه میخوای بازم گریه کنی بلند شو برو بیرون...من دلیلی برای این اشکها نمیبینم...دوست هم ندارم دیگه هیچ وقت چشمات رو اشکی ببینم...هیچ وقت...فهمیدی؟

بعد دوباره خندید و گفت:با این گریه ای که تو میکنی خوب شد نمردم اگه مرده بودم چیکارمیکردی؟

عصبی شدم وازجام بلند شدم خواستم ازاتاق برم بیرون سریع دستم رو گرفت و با خنده ای مجدد گفت:بشین...بشین...باز کولی بازی در نیار...میبینی که حالم خوبه زنده هم هستم...قهر نکن جون من.

چند ضربه به در اتاق خورد و آرش وعمو مرتضی به همراه عمه مهین وارد اتاق شدن.عمه مهین وقتی دید بهنام داره میخنده از شوق به گریه افتاد.هستی و مهستی که با ظرف میوه وسینی چایی وارد اتاق شده بودن هم از دیدن صورت شاد بهنام خوشحال شدن.بهنام وقتی دید عمه مهین گریه میکنه خندید رو کرد به آرش و گفت:این یکی رو ساکت میکنیم اون یکی شروع میکنه.

مهستی گفت:از بس عزیزی خوب داداش گلم.

هستی مثل همیشه با پررویی خندید وگفت:ولله ما تا اونجا که شنیدم عزیزها رو ماچشون میکنن ولی این دو نفر فقط گریه میکنن.

همه زدن زیرخنده...اون شب وقتی با آرش برگشتم خونه ساعت از3نیمه شب گذشته بود... احساس آرامش میکردم یه حس خاص یه حال عجیب انگار ته دلم غنج میرفت...ازدیدن صورت بهنام که دائم لبخند روی لبش بود احساس آرامش بهم دست داده بود و خیلی بیش از گذشته حس میکردم که بهش وابسته هستم.وقتی هم رفتم به اتاقم که بخوابم بهنام بهم تلفن کرد و کلی پای تلفن سربه سرم گذاشت و وقتی صدای خنده ام به معنی واقعی بلند شد اونم خندید و گفت:آهان...حالا شدی همون آنیتای شیطون که صدای خنده اش به گوش فلک میرسه....آنی میخوام در هر شرایطی همین آنیتای شاد باشی...همین آنیتایی که خنده اش به آسمون میره...آنی به خدا دیگه دوست ندارم چشمات اشکی باشه....

و بعد اونقدربیدارو منتظرموند تا چراغ اتاق من خاموش بشه و به خیال اینکه من واقعا" خوابیدم چراغ اتاقش رو خاموش کرد و اونم خوابید ولی من پشت پنجره ی اتاق بودم و از پشت پرده به پنجره ی اتاقش چشم دوخته بودم.بعد ازمکالمه تلفنیم با بهنام وخداحافظی که کرده بودیم و گوشی رو قطع کرده بود دیگه خبری از اون آرامشی که دقایقی قبل در دلم بود نمیدیدم.بعد اون حسهای زیبای آرامش حالا دلم شور میزد دائم حس میکردم چیزی در دلم فرو میریزه...دیگه حس میکردم نمیتونم دوری از بهنام رو تحمل کنم.....بازم اشک مهمون چشمام شد ولی این بار چراغ اتاقم خاموش بود و همه ی اهل خونه به خواب رفته بودن.چراغ مطالعه ی روی میزتحریرم رو روشن کردم و بی اراده دست بردم کتاب حافظ رو برداشتم و بازش کردم:

سینه ام ز آتش دل درغم جانانه بسوخت...آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت...جانم ازآتش مهررخ جانانه بسوخت

هرکه زنجیر سر زلف پری رویی دید...دل سودا زده اش برمن دیوانه بسوخت

سوزدل بین که زبس آتش اشکم دل شمع...دوش برمن زسرمهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوزمن است...چون من ازخویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببرد...خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم ازتوبه که کردم بشکست...همچو لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم...خرقه ازسربدرآورد و بشکرانه بسوخت

ترک افسانه بگوحافظ و می نوش دمی...که نخفتیم شب وشمع به افسانه بسوخت

دیگه مثل سیل اشک ازچشمم سرازیربود...

تا وقتی سپیده ی سحر زد نشستم اشک ریختم و سیگارکشیدم.صبح وقتی میخواستم برم دانشکده قبلش رفتم خونه ی عمه مهین.بهنام هم به خاطرخوردن چند داروی ساعتیش بیدارشده بود وعمه مهین هم داشت صبحانه ی بهنام رو آماده میکرد.بهنام طبق حرف خودش یه مدتی باید استراحت میکرد و فعلا رفتن به مطب و بیمارستان و دانشگاه رو برای مدتی باید تعطیل میکرد.بعدکه داروهاش رو خورد چند لقمه ای درکنارش از صبحانه اش خوردم وقتی میخواستم برم گفتم:من ظهرناهارمیام اینجا.لقمه توی دهنش بود و با تعجب نگاهم کرد وگفت:مگه ظهرمیای خونه؟گفتم:آره...تا ظهرکه بیشترکلاس ندارم.

یک کم ازچاییش رو خورد و گفت:مگه نمیری سر فیلمبرداری توی خیابون بهبودی؟

خندیدم گفتم:نه.

کمی مکث کرد و با نگاه سرتا پای من رو براندازکرد و گفت:چرا؟

گفتم:چون دوست ندارم برم.

به صندلی که نشسته بود تکیه داد و گفت:آنی کارمردم که مسخره نیست...برو به کارت برس مثل همیشه شب که اومدی بیا...

نگذاشتم حرفش تموم بشه خندیدم گفتم:برو بابا دلت خوشه...من هرکاری دوست داشته باشم میکنم...الانم دوست دارم فقط اینجا و پیش تو باشم...امروز کلاسها ی دانشکده رو نمیتونم بپیچونم وگرنه امروز دانشکده رو هم نمی رفتم...

وبعد چون یک کم لقمه تو گلوم گیرکرده بود رفتم جلو لیوان چاییش رو ازش گرفتم وکمی ازچاییشم خوردم که بوی ادکلنش رو گرفته بود و به جای طعم چایی طعم ادکلن رو حس کردم وکمی حالم بد شد لیوان رو برگردوندم بهش وگفتم:تو ادکلن میزنی یا میخوری؟اونقدربه سروصورتت ادکلن زدی که چاییتم طعم ادکلن گرفته...

وقتی میخواستم از اتاقش برم بیرون گفت:آنی؟...به خاطرمن کاردیگران رو خراب نکن...

خندیدم گفتم:کی گفته به خاطرتو؟

جدی شد وبه صورتم خیره نگاه کرد و گفت:آنی برو به کارت برس شب میبینمت.

خندیدم وگفتم:من هرکاری دوست داشته باشم میکنم.

لبخند قشنگی روی لبش اومد وگفت:این رو که میدونم همیشه هرغلطی دلت خواسته کردی ومیکنی ولی این دیگه کار مردم هستش کار اونها رو لنگ نذاربه خاطرمن کارهای خودت روخراب نکن.

کیف وکلاسورم رو برداشتم وباخنده گفتم:بهت که گفتم هرکاری دوست داشته باشم میکنم درضمن به خاطرتونیست بلکه به خاطر دل خودمه...

خندید وباهم خداحافظی کردیم.توی دانشکده اصلا حواسم رو نمیتونستم روی مطالب وگفته های استاد متمرکزکنم ومیشه گفت تمام ساعات فکرم پیش بهنام بود انگارتازه طعم عاشقی رو داشتم حس میکردم!!!دوری وندیدن ودلتنگی تازه برام داشت مفهوم واقعی خودش رو نشون میداد!!!ظهر وقتی میخواستم برم خونه به بچه ها گفتم به آقای؟؟؟بگن که من دیگه نمیتونم برای همکاری برم.کلی بچه ها غرغرکردن...تا برسم خونه هم چندین تلفن داشتم که میدونستم بچه ها هستن ومیخوان هرطورهست برم گردونن برای همین گوشی روخاموش کردم.خونه هم که رسیدم ماشین روتوی حیاط پارک کردم و با عجله رفتم خونه ی عمه مهین.عطرفسنجون که غذای موردعلاقه ی بهنام هم بود خونه رو پرکرده بود.مهستی وهستی هنوز از دانشگاه برنگشته بودن.عمه مهین میخواست برای ناهار تا اومدن عمو مرتضی و اونها صبرکنه ولی ناهار من و بهنام رو کشید منم وسایل ناهارمون رو بردم توی اتاق بهنام.وارد اتاق که شدم دیدم داره با تلفن صحبت میکنه و با سرجواب سلام من رو داد.کاملا متوجه شدم که با وارد شدن من به اتاق سعی داره به گونه ای خاص حرف بزنه درست مثل وقتهایی که خودم نمی خواستم موضوعی رو دیگران متوجه بشن!!!!حرفی نگفتم ولی تمام هوش حواسم درضمنی که روی میزتحریرش رو کمی خالی میکردم تا جا برای بشقابها باشه به حرفهایی بود که بهنام پای تلفن میگفت.ازمیون حرفاش فهمیدم امیر پشت خط هستش.بازم دل شوره سراغم اومده بود نمیفهمیدم دلیل این حسم چیه ولی دائم انگاریکی بهم نهیب میزد که اتفاقی درانتظارمه...انگاریکی دائم میگفت باید منتظر اتفاقات دیگه ای هم باشم...واین حس باعث شد دوباره بغض کنم روی صندلی نشستم ویک دستم رو زدم زیرچونه ام وبه عکسهایی که ازخودم وبهنام توی چند قاب عکس به دیواراتاق و روی میزکنارتخت بهنام بود چشم دوختم.بهنام خیلی زود متوجه حالتم شد ومکالمه ی تلفنی پر رمز و رازش با امیر رو تموم کرد و گوشی رو قطع کرد.بعد با لبخند همیشگی خودش بهم نگاه کرد وگفت:چته دوباره؟چرا تو خودت رفتی؟کشتی هات غرق شده؟

بهش نگاه کردم یه نیروی خاصی بهم میگفت بعد اون مکالمه تلفنی حالا داره برای من نقش بازی میکنه...!!!

بهش گفتم:امیربود؟

درضمنی که برای من ازدیس برنج میکشید با سرحرفم رو تایید کرد.گفتم:چی میگفت؟

کمی خورشت به برنجم اضافه کرد و گذاشت روی میزجلوی من و با خنده گفت:خوبه...خوبه...ازم یاد گرفتی...((کی باهات داره حرف میزنه؟چرا حرف میزنه؟چیکارت داره؟برای چی بهت زنگ زده؟...))اینهاحرفهای خودم به تو بوده نه؟

گفتم:بهنام؟

گفت:جون دل بهنام؟

به چشمهاش خیره شدم وگفتم:هنوزم دوستم داری؟

قاشق غذاش رو درنیمه ی راه نگه داشت وبهم خیره خیره نگاه کرد وگفت:نه...من خیلی وقته تو رو دوست ندارم...

چشمام ازتعجب گرد شد و یه لحظه حس کردم تمام تنم داغ شد.

زد زیرخنده وگفت:چیه باورنمیکنی؟...ولی من عین واقعیت رو گفتم...من خیلی وقته دوستت ندارم...بلکه دیونه اتم...عاشقتم...

خواستم لیوان آب رو به طرفش بپاشم که سریعترازمن لیوان رو برداشت تا این کار رو نکنم بعد هردو زدیم زیرخنده...اماهنوز دلم شور میزد و این کلافه ام میکرد.

من هنوزغذاخوردن رو شروع نکرده بودم و به خوردن بهنام نگاه میکردم گفتم:بهنام...امیرچی بهت میگفت؟

یک کم آب خورد و درهمون حال برای لحظاتی به فکرفرو رفت و بعد گفت:چیزخاصی نبود...مثل همیشه درمورد کارهای بیمارستان...همین...فردا باید یه سربرم بیمارستان.

بلافاصله گفتم:برای چی؟توکه گفتی یه مدت...

خندید گفت:برای کارنمیرم فقط یه آزمایش کوچیک هستش که توی نوبت قبلی مثل اینکه نمونه خونی که ازم گرفتن خراب شده باید برم دوباره آزمایش بدم.

با تردید بهش نگاه کردم وگفتم:خوب چرا نمونه گیرازبیمارستان نمیاد خونه خونت رو بگیره مثل همیشه که خودت برای مامان بزرگ این کار رو میکنی؟

مکث کرد و گفت:آنی؟...مامان بزرگ با من فرق داره...اون سن وسالی ازش گذشته برای یه آزمایش ساده من نمیگذارم راه بیفته بیاد ازخونه بیرون ولی برای خودم مشکلی نیست میتونم...

نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم:خوب امیریا شاهرخ یکیشون بیاد خونه ازت نمونه خون بگیره چرا حتما خودت باید بری؟

قاشق و چنگالش رو گذاشت توی بشقابش و دو دستش رو زد زیرچونه اش و بهم خیره شد وگفت:باشه...میگم شاهرخ یا امیربیان خونه ازم نمونه خون بگیرن خوبه؟حالا غذات رو بخور.

سرم رو به علامت تایید تکون دادم و بعد مشغول خوردن غذا شدم.بهنام دائم باهام شوخی میکرد ولی حس میکردم چیزی رو داره پنهان میکنه...

واین حس از درون داشت من رو خورد میکرد اما به روی خودم نمی آوردم.....

بعد ازناهاربهش گفتم:بهنام یه روز ازم خواستگاری کردی بهت گفتم من تو رو مثل کوروش دوست دارم یادته؟

به نقطه ای خیره شد و گفت:آره...خیلی خوب یادمه.

گفتم:ولی الان دیگه تو رو مثل کوروش دوستت ندارم...الان دیگه دوست دارم چون...چون میخوام به خواستگاریت جواب مثبت بدم...الان دیگه برام مثل کوروش نیستی...

همونطورکه به نقطه ای خیره بود با صدایی کاملا جدی گفت:تو دیوونه ای آنی...میشه دیگه دست ازگفتن این چرندیات برداری؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرندیات؟!!!!!

پایان قسمت بیست وچهارم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • دانلود فيلم هاي داغ و جديد
  • ساسان اس ام اس
  • شعر
  • هر چی که بخوای...(به خصوص ترول)
  • /---troll/----
  • ****************benyamin**************
  • ***bia2fars***
  • فروشگاه ياس
  • دنیای بازیهای جاوا
  • زیبایی , عکس , اس ام اس
  • اس ام اس عاشقانه
  • دانلود کتاب
  • ***دانلود برترین بازی های موبایل***
  • کلیک برتر (+18)
  • مسافر
  • رمان شکلاتی
  • فارسی دانلود
  • تنها ستاره (◡_◡✿
  • بلینک بای
  • ❤هما پور اصفهانی❤
  • ~*~ کسی که مثل هیچ کس نیست ~*~
  • اروميه دانلود
  • دانلود نرم افزار و آهنگ
  • تفریحی زیروان
  • رمـــــــانـــخــانــه
  • شجره طیبه صالحین
  • ••●آندرويدون ●••
  • لینک باکس بدو دانلود
  • ▓ سایت تفریحی و سرگرمی ▓
  • کتابخانه همراه شهید غلامرضا زهره منش
  • ((طراحی عکس و پوستر پیچک))
  • .::دنیای ورزش::.
  • فروشگاه خريد اينترنت همراه ، مودم AT&T
  • تبادل لینک هوشمند
  • تبادل لینک رایگان
  • درج تبلیغات رایگان
  • بهترين سايت اطلاعات ومطالب جالب وترفندواس ام اس واخبار و اموزش و...
  • کتابخانه مجازی راز
  • دامنه وهاست رایگان
  • *** تبادل لینک رایگان ***
  • ☻ دانلود فیلتر شکن ‎☻
  • جدیدترین عکس ها 18
  • جدیدترین عکس ها
  • دانلود انواع بازی, نرم افزار, تم MEDWG
  • .::جامع ترین سایت مذهبی::.
  • خرید پستی
  • بزرگترین فروشگاه اینترنتی
  • تبادل لینک
  • بهترين سايت اطلاعات ومطالب جالب وترفندوا
  • .::دناپیکس::.
  • fun club
  • سایت ترفنـــد و اخبار موبایل
  • سيستم وبلاگدهي دختر
  • کتابخانه الکترونیکی
  • tabadol link
  • برنامه های بی نظیر اندروید
  • انجمن فيزيك افسا
  • عشق يعني...
  • .::لينک باکس ▓▒░◄افزایش بازدید شما | پرسون باکس►░▒▓ ::.
  • عینک ریبن ویفری با شیشه شفاف
  • آموزش شطرنج بابی فیشر
  • سربازان گمنام امام زمان
  • **آموزشي**
  • music.baran
  • خرید پستی
  • آدرس عشق
  • توجه*افزايش امار سايت*:-(توجه
  • بهترین تصاویر تبلیغی
  • گیلوان در مسیر توسعه-گیلوان دانلود-طارم
  • انتظار 118
  • گلدن باکس=افزایش امار
  • ستاره
  • دانلودآسان با لینک مستقیم
  • جدیدترین و جالب ترین اخبار فوتبال
  • تيك
  • موزیــــــک تو
  • بیست لود
  • رمان و.شعر
  • پژسان.ثبت رایگان وبلاگ و سایت شما در 150موتور جستجو
  • در این شهر...
  • رمان وشعر
  • موبایلستان
  • دانلود سریال جدید
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • نظرسنجی
    کدام مطلب را می پسندید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1722
  • کل نظرات : 492
  • افراد آنلاین : 26
  • تعداد اعضا : 8354
  • آی پی امروز : 197
  • آی پی دیروز : 81
  • بازدید امروز : 345
  • باردید دیروز : 383
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 2,291
  • بازدید ماه : 11,652
  • بازدید سال : 76,152
  • بازدید کلی : 1,494,762