داستان- عجب حکایتی
ارسال کننده: علی رحیمی | تاریخ ارسال:
1390 / 07 / 16
نویسنده: سید ابوالحسن حسینی
حجم کتاب: 153 KB
نویسنده: سید ابوالحسن حسینی
حجم کتاب: 153 KB
بسم الله الرحمن الرحیم
کتاب عجب حکایتی از داستان های زیبا و کوتاه و عبرت آموز می باشد این کتاب داستان های چون
تجسم اعمال در قبر-قاضى حسود-خداوند، ستار العيوب -بزرگترين ريسمان-ازدواج دو پيامبر-از صاحب خانه اجازه بگير-نزول آيه-دانستم ظلم مكافات دارد-گواهى بر ايمان- عمر را غنيمت شمار-خودم شاهد تشييع جنازه ام بودم-و... یکی از داستان ها به این شرح است
عجب حكايتي ...!
آورده اند که در ایام ماضى مردى بود که زنى داشت بسیار سرخورده ، بى تمیز و بى ادب ، هر چند شوهر گوشت به خانه مى آورد بیشتر آن گوشت را زن کباب کردى و بخوردى و تتمه دیگرى را صرف چاشت نمودى و بخوردى ، چنانکه اکثر اوقات طعام بى گوشت به نزد شوهر آوردى یا آنکه اندکى گوشت بر روى طعام بودى پس شوهر از بس که چنان دیده بود، کمتر گوشت به خانه مى برد، مگر گاهى که مهمان داشت . قضا را روزى به مهمان عزیزى رسید، از بازار نیم من گوشت خرید و به خانه رفت که طعام براى مهمان مهیا کند و خود آن مرد به کارى مشغول گردید.
آن زن دید که شوهر از خانه بیرون رفت ، فرصت یافته نصف آن گوشت را نیمه کرد و بخورد و با خود گفت معلوم نیست که تا چند روز دیگر گوشت به خانه نیاورد، پس این گوشت را برد به خانه همسایه داد و چون شوهرش به خانه آمد گفت : اى زن طعام پخته شد یا نه !
زن گفت : غافل شدم گوشت را گربه برد! چون آن مرد چنان شنید گفت عجب حکایتى است و از خانه به در آمد و گربه اى را پیدا نمود و زن هم گفت همین گربه است که گوشت را برد. مرد آن گربه را گرفت و به زن گفت سنگ و ترازو بیاورد، و گربه را در ترازو گذاشت و بکشید، گربه نیم من بود و بعد مرد گفت : اى زن نگاه کن من گربه را کشیدم ، نیم من است . دست از گربه برداشت و با زن در آویخت و او را مى زد و مى گفت که تو مى گویى گوشت را گربه خورده و من گربه را در حضور تو کشیدم ، اگر این که کشیدم گربه است پس گوشت کجاست ؟ و اگر گوشت است پس گربه کجاست ؟ و او را مى زد تا وقتى که بى طاقت شد، پس از این که به هوش و طاقت آمد، گفت : راستش این است که قدرى را خوردم و قدرى باقیمانده را به همسایه سپردم
کتاب عجب حکایتی از داستان های زیبا و کوتاه و عبرت آموز می باشد این کتاب داستان های چون
تجسم اعمال در قبر-قاضى حسود-خداوند، ستار العيوب -بزرگترين ريسمان-ازدواج دو پيامبر-از صاحب خانه اجازه بگير-نزول آيه-دانستم ظلم مكافات دارد-گواهى بر ايمان- عمر را غنيمت شمار-خودم شاهد تشييع جنازه ام بودم-و... یکی از داستان ها به این شرح است
عجب حكايتي ...!
آورده اند که در ایام ماضى مردى بود که زنى داشت بسیار سرخورده ، بى تمیز و بى ادب ، هر چند شوهر گوشت به خانه مى آورد بیشتر آن گوشت را زن کباب کردى و بخوردى و تتمه دیگرى را صرف چاشت نمودى و بخوردى ، چنانکه اکثر اوقات طعام بى گوشت به نزد شوهر آوردى یا آنکه اندکى گوشت بر روى طعام بودى پس شوهر از بس که چنان دیده بود، کمتر گوشت به خانه مى برد، مگر گاهى که مهمان داشت . قضا را روزى به مهمان عزیزى رسید، از بازار نیم من گوشت خرید و به خانه رفت که طعام براى مهمان مهیا کند و خود آن مرد به کارى مشغول گردید.
آن زن دید که شوهر از خانه بیرون رفت ، فرصت یافته نصف آن گوشت را نیمه کرد و بخورد و با خود گفت معلوم نیست که تا چند روز دیگر گوشت به خانه نیاورد، پس این گوشت را برد به خانه همسایه داد و چون شوهرش به خانه آمد گفت : اى زن طعام پخته شد یا نه !
زن گفت : غافل شدم گوشت را گربه برد! چون آن مرد چنان شنید گفت عجب حکایتى است و از خانه به در آمد و گربه اى را پیدا نمود و زن هم گفت همین گربه است که گوشت را برد. مرد آن گربه را گرفت و به زن گفت سنگ و ترازو بیاورد، و گربه را در ترازو گذاشت و بکشید، گربه نیم من بود و بعد مرد گفت : اى زن نگاه کن من گربه را کشیدم ، نیم من است . دست از گربه برداشت و با زن در آویخت و او را مى زد و مى گفت که تو مى گویى گوشت را گربه خورده و من گربه را در حضور تو کشیدم ، اگر این که کشیدم گربه است پس گوشت کجاست ؟ و اگر گوشت است پس گربه کجاست ؟ و او را مى زد تا وقتى که بى طاقت شد، پس از این که به هوش و طاقت آمد، گفت : راستش این است که قدرى را خوردم و قدرى باقیمانده را به همسایه سپردم