شروع يک داستان تازه
نویسنده:KhaleGhezi
پشت لب تابم نشسته بودم مشغول تايپ کردن بودم کاري که بيشتر ساعات روزِ منو مي گرفت کاري که باعث شده بود يادم بره همسر مهربوني دارم که بهم احتياج داره کسي که بهم علاقه داشت الانو نمي دونم ولي اون موقع ها خيلي دوستم داشت من براش مثل قبل نيستم حتما ديگه اونقدرا دوستم نداره.نگاهمو به سمت ساعت ديواري حرکت دادم ساعت 11 بود نمي دونم چرا ولي دلم براي همسرم تنگ شد حتي نوشتن هم نتونست وسوسم کنه.به سمت اتاق خواب رفتم همسرم روي تخت نشسته بود و مشغول خوندن کتاب بود. با عشق نگاهش کردم هنوزم مثل روز اول عاشقش بودم نگاهش بهم افتاد لبخندي زد و کتابو بست بعد دستاشو باز کرد منم مثل بچه اي خودمو تو بغلش انداختم منو به خودش فشار داد سرمو آوردم بالا تا صورتشو نگاه کنم لبخندي زد و لباشو به صورتم نزديک کرد و صورتمو بوسيد. همون طور که با موهام بازي مي کرد گفت: حتما حسابي خسته شدي