زمان جاری : سه شنبه 12 تیر 1403 - 10:24 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ali1405 آفلاین


فعال
ارسال‌ها : 257
عضویت: 2 /7 /1390
محل زندگی: نصف جهان
تشکرها : 61
تشکر شده : 141
پاسخ : 236 RE رمان های عاشقانه
می گل
نویسنده: samira-mis



وقتی در تاکسی و باز کرد و ازش پیاده شد صدای جیغ جیغ 2 تا دختر که ظاهرا پشت شمشادها داشتن دعوا میکرد توجهش رو جلب کرد...نگاهی به نگهبانی انداخت و از اینکه مش قاسم با این سر و صدا بیرون نیومده تعجب کرد سریع به سمت چمدونش که راننده اون و بیرون گذاشته بود رفت.پول ماشین و حساب کرد و به راننده که تلاش میکرد بفهمه چه خبر گفت که میتونه بره!
چمدون و برداشت و به سمت نگهبانی رفت...وقتی رسید تو پیاده رو دیگه میتونست اون 2 تا رو ببینه که یکیشون به زور قصد داشت اون یکی و با خودش ببره....به در نگهبانی زد...اما کسی نبود..در هم قفل بود..چمدون رو گذاشت کنار در و به سمت اون 2 تا رفت!
دختری رو که تلاش میکرد اون یکی و با خودش ببره پرت کرد اونور...هر دو شوک زده بهش نگاه کردن!
اما دختر کوچکتر که حسابی ترسیده بود پرید تو بغلش و گفت:آقا تورو خدا..توروخدا...نذارید من و ببره!اقا تورو خدا!
شهروز در حالی که نا خواسته دختر و تو بازوهاش گرفته بود رو به دختر بزرگتر گفت:چیکارش داری؟برای چی جلو در خونه من اومدی؟






دانلود در قالب آندروید:

دانلود در قالب ای پاب:

امضای کاربر :
هر موقعيتي چه خوب يا بد، گذرا است...
شکرگزار باش؛
شايد بدترين شرايط زندگي تو براي ديگران آرزو باشد...
یکشنبه 28 آبان 1391 - 20:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از ali1405 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: maryammohamadi / saba /
پرش به انجمن :