زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 2:43 قبل از ظهر
ali1405
فعال
ارسالها : 257
عضویت: 2 /7 /1390
محل زندگی: نصف جهان
تشکرها : 61
تشکر شده : 141
|
پاسخ : 177 RE رمان های عاشقانه
می گل نویسنده: samira-mis وقتی در تاکسی و باز کرد و ازش پیاده شد صدای جیغ جیغ 2 تا دختر که ظاهرا پشت شمشادها داشتن دعوا میکرد توجهش رو جلب کرد...نگاهی به نگهبانی انداخت و از اینکه مش قاسم با این سر و صدا بیرون نیومده تعجب کرد سریع به سمت چمدونش که راننده اون و بیرون گذاشته بود رفت.پول ماشین و حساب کرد و به راننده که تلاش میکرد بفهمه چه خبر گفت که میتونه بره! چمدون و برداشت و به سمت نگهبانی رفت...وقتی رسید تو پیاده رو دیگه میتونست اون 2 تا رو ببینه که یکیشون به زور قصد داشت اون یکی و با خودش ببره....به در نگهبانی زد...اما کسی نبود..در هم قفل بود..چمدون رو گذاشت کنار در و به سمت اون 2 تا رفت! دختری رو که تلاش میکرد اون یکی و با خودش ببره پرت کرد اونور...هر دو شوک زده بهش نگاه کردن! اما دختر کوچکتر که حسابی ترسیده بود پرید تو بغلش و گفت:آقا تورو خدا..توروخدا...نذارید من و ببره!اقا تورو خدا! شهروز در حالی که نا خواسته دختر و تو بازوهاش گرفته بود رو به دختر بزرگتر گفت:چیکارش داری؟برای چی جلو در خونه من اومدی؟ پرنیان
پریسان(kb350)
امضای کاربر : هر موقعيتي چه خوب يا بد، گذرا است...
شکرگزار باش؛
شايد بدترين شرايط زندگي تو براي ديگران آرزو باشد...
|
|
شنبه 25 شهریور 1391 - 16:04 |
|
تشکر شده: |
1 کاربر از ali1405 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:
saba / |
|